سپیده، دختری با چشمانی چون آسمان نیمه شب و ابروهایی به پهنایی مهتاب، در دهکدهایی کوچک و فراموش شده زندگی میکرد. شور و شوق آموختن در چهرهاش میدرخشید. او هر روز صبح، قبل از طلوع آفتاب، کتابهای کهنهای که از معلم روستا قرض گرفته بود، زیر چادرش پنهان میکرد و به سوی تپهها میدوید.
همانجا، در سایه درخت چنار کهنسال سالها مأمن او شده بود، مینشست و سطر به سطر جهان را در ذهنش میساخت. گاه وقتی کلمات را نمیفهمید، با خودش میگفت: «روزی میآید که من این کتابها را میفهمم، حتی اگر سالها بگذرد.»
اما شبِ زمینلرزید، همهچیز فروریخت؛ خانهای که با دستان پینهبسته پدر و مادرش ساخته شده بود با تمام خاطرات کودکانش، از آن شب زندگیاش رنگ دیگری به خود گرفت.
صبح روز بعد، سپیده زیر آور خانه ویران شدهشان، در آیینه کوچک شکستهای که از زیر آواره پیدا کرده بود، برای اولین بار چیزی دید که تا آن لحظه ندیده بود، با وحشتی تلخ مواجه شد. ابروهای سیاه و پرپشتش که همواره مایه زیباییاش بود، سفید شده بود.
مادرش در کنار خرابهها نشسته بود و خاکهای آنجا گریبانش را تکان میداد به سوی مادرش نگاه کرد گفت: «مادر، چرا ابروهایم سفید شده؟!»
مادرش با بغضی که گلویش را میفشرد، گفت: «عزیزم این زخمی است که از کودکی با تو بوده، و حالا زمین لرزه بیدارش کرده.»
او دیگر دختری نبود که دهکده او را بشناسند. نگاه مردم به او تغییر کرد؛ چشمانش پر از کنجکاوی و ترحم شده بود. حتی معلم روستا هم از او فاصله گرفت. این نگاهها، سپیده را از آرزوهایش دورتر کرد.
روزها میگذشت، او به دنبال چیزی میگشت که معنای زندگیاش را بازگرداند. در یکی از شبهای سرد زمستان، وقتی همه خواب بودن، دفترچه قدیمیاش را برداشت و زیر نور کمرنگ ماه شروع به نوشتن کرد: «چرا زندهام؟ چرا این همه سختی؟ آیا زندگی تنها همین است؟»
فردای آن روز، مردی ناشناس به روستا آمد؛ مردی که به زائر شباهت داشت، اما چشمانی داشت پر از حکمت. او کنار رودخانه نشسته بود که سپیده را دید.
وقتی نگاهشان درهم گره خورد، گفت: « دخترم، چرا اینقدر غمگین هستی؟»
سپیده همه چیز را برایش تعریف کرد؛ از آرزوهایش، از زلزله و از نگاههای سنگین مردم. مرد تبسمی زد و گفت: « زندگی مثل این رود است. گاهی آرام و گاهی خروشان، اما همیشه جاری. زخمت، نشانی از زنده بودنت است و سفید شدنت، آغاز یک نور است نه پایان.»
این کلمات، در ذهن سپیده همچون نجوای فرشتگان ماند و از آن روز به بعد، او دیگر در پی یافتن عشق و معنای زندگی، درون خود را جستوجو کرد.
هر شب، چراغ نفتی کوچکی را روشن میکرد و زیر نور کمسویش کتابهای کهنهاش را میخواند. مردم او را دیوانه میدانستند، اما سپیده با خود زمزمه میکرد: «روزی میآید که تمام این شبها به روشنی روز بدل خواهد شد.»
شخصیت سپیده، همچون کوهی بود که با هر زلزله استوارتر میشد. او یاد گرفت که معنای عشق، در پذیرش زخمها و ادامه دادن است. سپیده دیگر دختر سادهای نبود که تنها به زیباییاش مینازید؛ او زنی شده بود که در جستجوی حقیقت، حاضر بود هر بهایی بپردازد.
سالها بعد، وقتی پیرمردی از همان دهکده داستان سپیده را در شهر برای دیگران تعریف میکرد، میگفت: « سپیده، دختری بود که سفید شدن ابروهایش، او را روشنر از هر کس دیگری کرد.»
و این بود سرگذشت دختری که یاد گرفت، عشق و معنای زندگی، در جایی است که میتوانی در تاریکی نیز نور بیفشانی.