«پیشترها انسان فقط جسم و روح داشت. امروز به گذرنامه هم نیاز دارد، و گرنه مثل انسان با او رفتار نمیشود.»
این، سخنی است از یک تبعیدی روسی که متفکر و اندیشمندی معروف اتریشی، اشتفان تسوایگ، در کتاب خاطرات خود نقل میکند.
تسوایگ، دانشمند و نویسندهای بود که سالهای درازی از عمر خود را در توهمات جهانوطنگرایانه سپری کرده بود و در طول دوره جنگ جهانی اول و پس از آن برای احیای اتحاد معنوی اروپا تلاش میکرد و کمتر به تفکرات ملیگرایانه اهمیت میداد. در جنگ جهانی دوم اما مجبور شد از کشور خود اتریش به انگلستان فرار کند و آنجا برایش احوال میدهند که تابعیتش در وطن لغو شده است. ناگزیر میشود به دولت بریتانیا برای گرفتن سند ویژه اشخاص بیوطن مراجعه کند. با دشواریها، توهینها و تحقیرهایی که در ادارات دولتی بریتانیا مواجه میشود، به این جملاتی فکر میکند که سالها پیش یک تبعیدی روسی برایش گفته بود.
منظرهای را که در یک آژانس مسافرتی در لندن دیده بود، چنین به یاد میآورد. آژانس «پربود از مهاجرانی که تقریبا همه شان یهودی بودند و میخواستند بروند. مهم نبود کدام کشور باشد؛ سرد در قطب شمال یا در قلب گرما و صحرا. فقط میخواستند بروند و دور شوند، زیرا مدت ویزای آنها سر آمده بود.»
او سپس نتیجهگیری میکند که آدمی با از دست دادن وطنش چیزی بیشتر از تکهای زمین محصور شده را از دست میدهد و دائم حس میکند که ابژه است نه سوژه: «اعتراف میکنم از روزی که مجبور بودم با مدارک یا گذرنامه مخصوص خارجیها زندگی کنم، دیگر هرگز خود را کاملا متعلق به خود حس نکردم.»
این بخشی از خاطرات اشتفان تسوایگ را اینجا به مناسبت روز جهانی پناهندگان یادآوری کردم.
امروز روز جهانی پناهندگان است. در جهان امروز بیشتر از صد میلیون پناهنده وجود دارد. گفته میشود بیشتر از ۵ میلیون آنها افغانستانیاند.
افغانستانیها طی چندین موج بزرگ مهاجرت در چند دههی اخیر کشور، افغانستان را ترک گفتند. آخرین موج مهاجرت، پس از تسلط طالبان در ۱۵ اگوست سال ۲۰۲۱ اتفاق افتاد. یکی از کسانی که در این موج آواره شد، من هستم. تا پیش از این، هیچ تجربهای از مهاجرت و آوارهگی نداشتم. و تصورم از دنیای خارج خلاصه میشد به چند سفر سیاحتی که در کشورهای منطقه داشتم.
اکنون که به عنوان یک پناهنده و مهاجر زندگی میکنم، درک میکنم که گذرنامه یعنی چه، و وطن یعنی چه. باری از جورجو آگامبن خوانده بودم که با زبان طنز گفته بود که حقوق بشر، همان حقوق شهروند است؛ کسی که شهروند کشوری نباشد، حق طبیعی و فطری بشریاش نیز سلب میگردد.
پس از نزدیک به سه سال آوارهگی تازه درک میکنم که این طنز نه، واقعیت تلخی است که هر روز پناهندگان و مهاجران آن را تجربه میکنند.
دردها و رنجهایی را که مهاجران افغانستانی متحمل میشوند، باید ما را به تامل در مفهوم وطن وادارد. باید از خود بپرسیم که چرا افغانستان فرزندان خود را از آغوشش میراند؟ چرا وطن ما وطن نشد؟
شما وقتی تحلیلها و تبصرههای پژوهشگران افغانستانی را بخوانید میبینید که اکثراً از جغرافیای افغانستان شکایت دارند: یکی میگوید رمز عقب افتادگی ما در این است که کشور ما یک کشور کوهستانی و محاط به خشکه است؛ دیگری میگوید که اینجا به دلیل موقعیت استراتژیک جغرافیاییاش همیشه محل تاخت و تاز جهانگشایان و امپراتوریها بوده است. این حرفها را آنقدر برایمان تکرار کردهاند که هیچ نقشی برای عاملیت شخصی ما در بدبختی کشور قائل نشویم. راستی، بیایید از خود بپرسیم که مشکل از ما است یا از جغرافیای ما؟
ما چه عیوبی داریم که باعث ویرانی وطن و آوارهگی مردم ما شده است؟
یکی از مهمترین مشکلات ما این است که هنوز تصوری از مفهوم وطن نداریم. وطن مجموعهای از آب و خاک و گِل نیست، بلکه چنانکه جوزپه ماتسینی میگوید: «تا هنگامی که برادران شما حقِ رأی در مورد توسعه ملی ندارند، تا موقعی که یک بیسواد در میان باسوادان افسوس میخورد، تا زمانی که که یک نفر مهیا و مشتاق کار هنوز بیکار است و در فقر دست و پا میزند، شما میهنی را که باید داشته باشید، میهنی از آنِ همه، میهنی برای همه، نخواهید داشت.»
کاش از این پس مساله وطن، به مساله اصلی ما مبدل شود. تا هنوز نویسندگان و روشنفکران ما به چیزی که کمتر پرداختهاند، موضوع وطن است.