یکی از جریانهایی که در گذشته در افغانستان خیلی فعال بود، جریانهای متعلق به تفکر چپ بود. این جریانها چه زمانی ظهور کردند، چه قدر با افکار مارکس آشنایی داشتند و آیا برداشت شان از مارکسیسم درست بود یا خیر؟
اینها پرسشهایی که پایگاه تحلیلی – خبری روایت با جناب آقای دستگیر هژبر، پژوهشگر و از فعالان چپ در افغانستان، در میان گذاشته است.
پرسش اول: جریانهای چپ در افغانستان چگونه شکل گرفتند و چه کسانی در افغانستان نخستین گامها را برای ایجاد جریانهای چپ برداشتند؟
پاسخ: چگونگی شکل گیری جنبش چپ در افغانستان، به نظر من ریشه در حرکت های آزادیخواهانهی نیروها وشخصیتهای مبارزی دارد که در دورههای مختلف مبارزات آزادیخواهی، کارنامههای شان درج برگههای تاریخ کشور است.
به سخن دیگر جنبش چپ افغانستان را تداوم والهامگرفته از تلاشهای مشروطهخواهان که از یک دیدگاه به سه دوره دسته بندی شده است و بدینگونه مبارزات جریانهای دموکراسی خواه درزمان صدارت شاه محمود خان می توان توضیح داد.
پرسش دوم: جریانهای چپ به چند شاخه یا دسته در افغانستان تقسیمشدند و علت جداییشان تئوریک بود یا ملاحظات دیگر؟
پاسخ: در دهه ی چهل خورشیدی با انفاذ قانون اساسی افغانستان وایجاد زمینههای نسبی آزادی فعالیتهای سیاسی، جنبش چپ افغانستان در شمایل جریان دموکراتیک خلق و جریان دموکراتیک نوین با تاثیرپذیری از نسخههای ایدیولوژیک شدهی رهبران حزب کمونیست اتحاد شوروی سابق وجمهوری مردم چین که دو برداشت متفاوت از دیدگاه مارکس وانگلس داشتند، ظهور کرد.
از چهرههای شاخص این دوجریان میتوان از نورمحمد ترهکی، ببرک کارمل، طاهر بدخشی، دستگیر پنجشیری، عبدالکریم میثاق ودیگران در جریان دموکراتیک خلق وداکتر عبدالرحیم محمودی، حیدرعلی لهیب، انجنیر عثمان و….. در جریان دموکراتیک نوین نام برد.
جریان دموکراتیک خلق که بعدا به نام حزب دموکراتیک خلق مسما شد در ۱۱ جدی سال ۱۳۴۳خورشیدی با تدویر نخستین کنگرهی اساسگذار متشکل از ۲۷ تن چهرهها وشخصیتهای درسخوانده متنفذ قومی آن زمان تاسیس شد( برای دریافت اطلاعات بیشتراز چگونگی تدویر کنگره، تعداد اعضاء ومعرفی مکمل رهبران این حزب مخاطبان را به کتاب ” خاطره ها، گپ هایی از گذشته” برگه های ۳۵ تا ۴۴ نوشته ی عبدالکریم میثاق ارجاع می دهم).
حزب دموکراتیک خلق در جوزای ۱۳۴۶ گرفتار انشعاب شد و به دو دسته ی خلقیها وپرچمیها تقسیم شد.
دلایل این انشعاب و دو دستهگی تشکیلاتی نیز به صورت مفصل در کتاب متذکره توضیح داده شده است که بخاطر اجتناب از اطاله ی کلام، دوستان علاقمند می توانند به آن مراجعه کنند.
آنچه را اما اینجا می خواهم بگویم اینست که رهبران هردو شاخه ی خلق وپرچم هیچگونه اختلاف به اصطلاح تیوریک با هم نداشتند وهردو به گونهیی پیرو نسخهی ایدیولوژیکشده، مسخشده و به بیان دیگر شورویشدهی از تفکر مارکس باور داشتند.
پرسش سوم: رهبران حزب دموکراتیک خلق چه اندازه با آثار مارکس و حتا لنین آشنایی داشتند؟
پاسخ: این که تا چه حد به آثار مارکس وانگلس آشنایی داشتند به دو دلیل می توان گفت که آگاهی شان درین زمینه ناقض واندک بود؛ اول اینکه دسترسی به اثر های دست اول این اندیشمندان درآن زمان میسر نبود ودودگر اینکه همانگونه که گفتم تفسیر وبرداشت ایدیولوژیک از مبناهای اندیشه یی این متفکران از طریق نشرات حزب تودهی ایران وحزب کمونست شوروی به صورت پراگنده ومخفی زیر نام ” ایدیولوژی دورانساز طبقه کارگر”! دراختیار شان قرار می گرفت، در حالی که مارکس وانگلس با صراحت مقوله ی ایدیولوژ ی را ” آگاهی کاذب” و “بازتاب وارونهی حقیقت” دانسته بودند.
(ر.ک : ایدیولوژی آلمانی نوشته ی مارکس وانگلس).
پرسش چهارم: در افغانستان و اتحاد جماهیر شوروی، زیر نام مارکسیسم حکومتهای توتالیتار به وجود آمد آیا این حکومتها ریشه در نظریات مارکس داشت و یا خیر؟ اگر نداشت، آموزهای استبداد پرولتاریا را چگونه تفسیر کنیم؟
پاسخ: اما در پیوند با مقوله ی ” دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا” که شما به تعبیر خود ویا با تعبیر سطحی بابک احمدی ازآن با واژه ی ترکیبی ” استبدادپرولتاریا” یاد نموده اید:
نخست عرض کنم که دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا از نظر مارکس یک مقوله ی تیوریک است که در توضیح آن کتاب ها ومقاله های فراوانی نوشته شده است که از جمله می توان به کتاب ۳جلدی هال دریپر روزنامه نگار و فعال سوسیالست امریکایی (۱۹۱۴ – ۱۹۹۰) راجع به تیوری انقلاب مارکس که به نظر من به درستی ، دقیق وبه تفصیل به آن پرداخته است ویک جلد آن به توضیح وتشریح دیکتاتوری پرولتاریا اختصاص یافته است ، اشاره کرد.
از نظر مارکس میان عبور از فورماسیون سرمایداری به سوسیالیزم یک دوره تحول کیفی وجود دارد تا به تدریج وجه تولید سرمایداری به وجه تولید سوسیالیستی چهره عوض کند، همانگونه که میان وجه تولید فیودالی و وجه تولید سرمایداری یک دوره ی تحول تدریجی دراروپا وجود داشت که به شهادت تاریخ و به قول مارکس حدود سه قرن به طول انجامید.
مارکس بدین باور بود که درین دوره ی تحول ازسرمایداری به سوسیالیزم نیز یک دوران انتقال یا گذار سیاسی وجود دارد که با تصاحب قدرت سیاسی توسط طبقه ی کارگر ( تاکید می کنم توسط طبقه ی کارگر نه حزب ویا گروه نخبگان طرفدار طبقه ی کارگر که در غیاب طبقه قدرت را ازطریق توطیه و کودتا تصاحب می کنند)، دولت “چیز نمی تواند باشد جز دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا”
به بیان مارکس دیکتاتوری پرولتاریا به مثابه ی حق ویژه ی طبقه ی کارگر است که به منظور درهم شکستن مقاومت بورژوازی خلع ید شده وجلوگیری از بازگشت مناسبات تولید سرمایداری در دورانگذار سیاسی از سرمایداری به سوسیالیزم نشانی شده است.
کما اینکه این حق ویژه در دوران ما در دولت های سرمایداری نیز محفوظ است و هرگاه شما اصل مالکیت خصوصی بروسایل تولید، استثمار فرد از فرد، انباشت سرمایه ودزدی آشکار ارزش اضافی در تولید را زیر سوال ونقد ببرید با رخ پنهان این حق ویژه یا دیکتاتوری بورژوازی در نظام سرمایداری حتی در دموکراتیک ترین شکل حکومتی آن روبرو خواهید شد.
ازنظر مارکس دولت یک مقوله ی ( abstract ) وتیوریک است ومجموعه ی نهاد های ایدیولوژیک، سیاسی ، امنیتی، دفاعی ، قضایی ، اقتصادی واجتماعی را شامل می شود که در کل حامی وحافظ منافع طبقه ی حاکم در جوامع طبقاتی است واز نظر تاریخی هم در دوره ی تسلط فیودالیسم در اروپا وهم در زمان حاظر ازین حق ویژه برخوردار بود/ است.
برهمین بنیاد است که وی معتقد است که در دوران گذاراز سرمایداری به سوسیالیز که هنوز جامعه طبقاتی است، نیز دولت نمی تواند چیز جز حق ویژه یا دیکتاتوری پرولتاریا باشد.
نکته ی مهم دیگر که اینجا باید گفته شود اینست که واژه ی دیکتاتور/ ی در ادبیات سیاسی اواسط قرن نزدهم بار معنایی منفی امروزی به معنای رژیم خشن، پولیسی وسرکوبگر را نداشت، تاریخ به یاد دارد که این واژه در رودم باستان به شخص قابل اعتمادی اطلاق می شد که در واقع مدافع وحامی نظام ” جمهوری” بود.
سوء تفاهمی که از درک وتحلیل مقوله ی دیکتاتوری پرولتاریا حتی در میان برخی از جریان های چپ امروزی ایجاد شده است، به نظر من ناشی ازآنست که میان واژه های دولت به مثابه ی مقوله ی انتزاعی وتیوریک و حکومت به عنوان یک ساختار مشخص وکانکریت تفکیک قایل نمی شوند و یکی را به جای دیگری درتحلیل هایشان به کار می برند.
از نظر مارکس دیکتاتوری پرولتاریا شعار حکومتی نیست بلکه همانگونه که گفتم به مثابه ی حق ویژه ی دولت کارگری است که به منظور درهم شکستن مقاومت بورژوازی خلع ید شده وجلوگیری از بازگشت مناسبات تولید سرمایداری در دوران انتقال از سرمایداری به سوسیالیزم درشرایط اضطراری وبه گونه ی موقت کاربرد دارد.
همانگونه که در تاریخ دولت های سرمایداری ما با اشکال حکومت ها ورژیم های سیاسی فاشیستی، بوناپارتی، سلطنتی و جمهوری پارلمانی آشنا هستیم با احراز قدرت سیاسی توسط طبقه ی کارگر با حکومت شورایی کارگری مبتنی بر موازین دموکراسی درهمه ابعاد زندگی سیاسی، اجتماعی و اقتصادی که درآن آزادی های گسترده ی فردی و اجتماعی برای کل جامعه تامین می شود ، مواجه خواهیم بود و این اصل هیچ تعارض وتناقضی با دیدگاه مارکس ندارد.دوباره عرض می کنم که برای فهم عمیق ودقیق از مبانی تیوریک اندیشه ی مارکس دوستان علاقمند می توانند به آثار ومقاله های متعدد هال دریپر که خوشبختانه شمارشان به فارسی نیز برگردان شده است، مراجعه بفرمایند.
اما آنچه دراتحاد شوروی سابق به ویژه پس از سال های ۱۹۲۰ اتفاق افتاد وبه قول شما حاصل آن نظام های توتالیتار وتک حزبی بود؛ نخست باید گفت که به هیچصورت بازتاب واقعی دیکتاتوری پرولتاریا نبود بلکه دیکتاتوری حزبی ویک جمع بروکرات در غیاب طبقه ی کارگر وبه نام طبقه ی کارگر بود ودوم این که هیچ ربطی به تعبیر مارکس ازین مقوله نداشت وبیشتر به برداشت لویی اگوست بلانکی چپ گرای افراطی قرن نزدهم فرانسه به گونه یی شباهت داشت که شرح آن از حوصله ی این گفتگو بیرون است.
اگر مایل بودید می توانید به نقد های مارکس به بلانکیسم و مناظره های وی با شخص بلانکی توجه کنید.