رنج، مقدمه واژه ای ساده اما پرمعناست؛ مفهومی که در لایه های مختلف حیات انسانی حضور دارد. در نگاه نخست،ممکن است آن را یک تجربهی صرفا عاطفی یا روتان شناختی بدانیم اما در نگاهی دقیقتر، رنج پدیده ای ساختاری، تاریخی و حتا فلسفی است.
رنج نه تنها احساس میشود بلکه تولید، بازتولید، مشروع و حتا مقدس میگردد. این فرآیند پیچیده به ویژه در جوامعی مثل افغانستان که ساختار های سیاسی، مذهبی فرهنگی در هم تنیده اند، ابعادی فراتر از درد شخصی پیدا میکند.
دختران افغان امروز تنها قربانی خشونت های فیزیکی نیستند؛ آن ها با نوعی از رنج موااجه اند که متکی به ساختارهایی برای سلب اختیار و محروم سازی معرفتی است. بسته شدن مکاتب و دانشگاه ها به روی آن ها فقط یک اقدام سیاسی نیست بلکه بازتابی از فلسفه ای نانوشته استکه دانستن را برای زنان جرم تلقی میکند. ر چنین وضعیتی، رنج به شکلی پنهان اما قدرتمند، ذهن،آینده و حتا هستی فرد را نشانه میگیرد. این نوشته با رویکردی پدیدار شناختی و اجتماعی، به دنبال تحلیل عمیق و ریشه دار این وضعیت است. استفاده از نظریات فیلسوفانی چون شوپنهاور، نیچه،فوکو،دوبووار،لاکان،نوسبام و ادوارد سعید امکان فهم رنج دختران افغان را فراتر از سطح انسانی در لایه های معرفت شناختی و هستی شناختی میسر میسازد. هدف آن است که نشان دهیم محرومیت از آموزش نه فقط محرومیت از یک حق بلکه حذف از میدان بودن و تفکر است.
در جهانی که دانایی، کلید قدرت، رهایی و تحول تلقی میشود، محروم سازی زنان از آن به معنای زنجیر زدن به ذهن ها و بستن درهای آینده است. از این منظر مسالهی آموزش دختران افغان، صرفا یک چالش حقوق بشری یا سیاسی نیست بلکه موضوعی فلسفی و تمدنیست که به هستی انسان و معنای عدالت باز میگردد.
رنج و دانایی: تلاقی فلسفه و درد
شوپنهاور، فیلسوفی که زیستن را همزاد رنج میدانست، معتقد بود که میل نیروی محرکهی حیات،هم زمان منشا درد است. این نگرش شاید در بدو امر، بدبینانه به نظر آید اما در واقع، لایه های عمیقی از واقعیت انسانی را میگشاید. برای شوپنهاور هر چه آگاهی انسان بیشتر شود، آستانهی درد نیز بالا میرود؛ دانستن چشیدن رنج است.دانستن این که چه چیزی ممکن بود باشد و نیست، خود سرچشمه ای از درد است که به ویژه در تجربهی دختران افغان معنادار میشود.
نیچه نیز در امتداد این تفکر، دانایی را منبع رنج میداند. در چنین گفت زرتشت او از باری که آگاهی به دوش انسان میگذارد، سخن میگوید. دانایی، روشنایی دردناکی است که دیگر نمیتوان با آن در تاریکی ماند. برای دختران افغان، لحظه ای که در مییابد می توانست دانشمند، پزشک،هنرمند یا فیلسوف باشد اما اکنون باید از تحصیل محروم شود، لحظهی مواجهه با این نوع دانایی دردناک است. دانایی ای که به جای رهایی تبدیل به منبع محرومیت میشود. در اینجاست که مفهوم ندانستن اجباری معنا مییابد. این ندانستن، انتخابی نیست؛ تحمیلی است. ساختارهای سیاسی و مذهبی آگاهانه مانع دانستن میشوند. در این چارچوب دختر افغان با نوعی از سلب آگاهی مواجه است که نه فقط آزار دهنده بلکه حدف کننده است. او باید چشم بر امکانات ببندد به نادانی مجبور شود و حتا تصور آینده ای دیگر را نیز ترک کند. این وضعیت نوعی تناقض درون ساختاری ایجاد میکند. دانستن هم ارزش است و هم گناه؛ هم نجات دهنده و هم مجازات کننده. او که میفهمد که چه چیز هایی از او گرفته شده، بیشتر رنج میبرد. اما آن که از ابتدا به نادانی محکوم شده، حتا زبان توصیف رنج خود را نیز ندارد. این تضاد از رنج صرف فراتر میرود و به بحران هویتی بدل میشود.
از این زاویه ، رنج دختر افغان نه فقط دردناک که شکنجه آمیز است؛ چون با آگاهی از امکان از دست رفته همراه است. این رنج چنان که سارتر میگفت، رنج انتخاب ناپذیری است؛ جایی که بودن از فرد سلب شده، پیش از آن که فرصت شدن داشته باشد.
رنج به مثابهی ساختار اجتماعی
میشل فوکو با مفهوم قدرت/دانایی نشان داد که دانش و قدرت در پیوندی متقابل با یکدیگر عمل میکنند. به زعم او هر ساختار قدرتی ، دانش خاص خود را تولید و کنترول میکند.مکاتب،زندانها،بیمارستانها همه نهادهایی هستند که بدن ها و ذهن ها را شکل میدهند. از این منظر، مکتب فقط محل آموزش نیست؛ کارخانه ایست برای تولید شهروندان قابل قبول در چشم نظام.
در افغانستان، بسته شدن مکاتب و دانشگاه ها بر روی دختران، به روشنی در چارچوب همین تحلیل قابل درک است. نظام حاکم با کنترول دانایی، جنسیت خاصی را از پروژهی آینده حذف میکند. دانش، دیگر یک فرصت یا حق نیست؛ بلکه امتیازی است که به بخشی از جمعیت تعلق نمیگیرد. در این وضعیت، مکاتب نه تنها محل دانش آموزی که میدان سیاست و قدرت میشود. فوکو در مراقبت و تنبیه نشان میدهد که قدرت، بیشتر از طریق ساز و کار های به ظاهر بی خشونت اعمال میشود. ممنوعیت آموزش، شکنجه یا اعدام نیست، اما اثری عمیق تر دارد؛ چون آیندهی فرد را بدون خون ریزی خفه میکند. دختر افغانستانی، با حذف از مکتب از چرخهی ساختن آینده بیرون انداخته میشود. این حذف شکلی از تنبیه است؛ تنبیه برای جنسیت.
افزون بر این، حذف معرفتی به معنای حذف از مشارکت در تولید دانش و روایت تاریخ است. وقتی زنان از عرصهی دانایی کنار گذاشته میشوند، روایت رسمی جامعه یک سویه و مر سالار می ماند. در چنین جامعه ای زنان تنها موضوع دانش اند، نه فاعل آن.
حذف از دانش حذف از تاریخ و فرهنگ نیز هست. به طور خلاصه، در چارچوب تحلیل فوکویی، قدرت نه از طریق سلاح، بلکه از طریق ساختارهایی مثل آموزش، بدن ها را رام میکند. بدن دختر افغانستانی در غیاب مکتب و دانشگاه، بدل به ابژه ای خاموش میشود که حق بودن را ندارد، مگر در قالبی که قدرت برایش تعیین کرده است.
«دیگری سازی» زنانه و باز تولید رنج
سیمون دوبووار با طرح مفهوم «دیگری» در کتاب جنس دوم، بنیاد های فلسفی تبعیض جنسیتی را واکاوی کرد. او نوشت : زن، زن زاده نمیشود، بلکه تبدیل به زن میشود؛ یعنی ساختارهای اجتماعی، فرهنگی و مذهبی، از انسان مونث زن میسازند؛ اما نه زنی آزاد و خود مختار بلکه « دیگری» در حاشیهی مرد.
در افغانستان، این فرآیند از کودکی آغاز میشود. دختر، به واسطهی خانواده، رسانه، مکتب( تا پیش از بسته شدن) و دین، یاد میگیرد که مرکز جهان نیست. صدای او باید پایین باشد، خواسته هایش کم و میلش سرکوب شده. این دیگری سازی، فقط جنسیتی نیست؛بلکه معرفتی نیز هست. دختران به تدریج میپذیرند که دانستن، شان آنها نیست.
در چنین سیستمی، حذف از آموزش، ادامهی طبیعی دیگری سازی است. وقتی کسی همیشه در حاشیه بوده، حذف او از متن، مقاومت چندانی نمیطلبد. این حذف، نه تنها حذف از آموزش است، بلکه از سوژگی، خلاقیت و روایت. دختری که از مکتب محروم میشود، نه فقط یک موضوع یادگیری بلکه یک امکان برای تولید دانش را از دست میدهد.
دوبووار تاکید دارد که یکی از اشکال بنیادین ظلم، سلب امکان شدن است. این همان اتفاقیست که برای دختر افغان رخ میدهد. او شاعریست که هرگز شعری نخواهد نوشت، دانشمندی که هرگز آزمایش نخواهد کرد. جامعه با حذف آموزش، امکان های بالقوه را نابود میکند و از نیمهی خود،تنها تکرار و فرمان برداری میطلبد. در نهایت، رنج دختر افغانستانی، رنجیست که از او «خود بودن» را میگیرد. او در ساختاری پرورده میشود که «خود اصیل» را بر نمیتابد. این رنج، فقط اجتماعی نیست؛ بلکه فلسفی و وجودیست: سلب امکان خلاقیت،اندیشیدن و بودن.
پیامد های روانی و تمدنی : نوسبام و لاکان
مارتا نوسبام در نظریهی «قابلیتها» تاکید دارد که عدالت نه فقط در توزیع منابع، بلکه در فراهم آوردن شرایطیست که انسان بتواند قابلیت های درونی اش را به فعلیت برساند. از دید نوسبام، عدالت یعنی تضمین توانایی زیستن یک زندگی انسانی. در چنین چارچوبی، حذف دختران افغانستانی از آموزش، شکلی از بی عدالتی بنیادیست؛ چون آنها را از زیستن تمام عیار انسانی محروم میکند.وقتی دختری از آموزش باز میماند، این فقط یک فرصت از دست رفته نیست بلکه انکار شأن انسانی اوست. در نگاه نوسبام، قابلیت دانایی و آموزش یکی از اساسی ترین ابعاد انسان بودن است. دختر افغانستانی که با محدودیت های سیستماتیک مواجه است، حتا فرصت پرورش ابتدایی ترین قابلیت های ذهنی و عاطفی خود را ندارد. این، نه فقط ظلمی به او، بلکه به جامعه ایست که امکان بهره برداری از استعداد هایش را از دست میدهد.
از منظر روان کاوی، ژاک لاکان نیز به شکلی دیگری این مسأله را شرح میدهد. او مفهوم «دیگری بزرگ» را برای توصیف ساختارهای زبانی، فرهنگی و اجتماعی به کار میبرد که سوژه را تعریف و محدود میکنند. اگر « دیگری بزرگ» به سوژه اجازهی بیان و بازنمایی ندهد، سوژه در یک وضعیت بی صدایی و گسست روانی قرار میگیرد. برای دختر افغانستانی، حذف از گفتار اجتماعی، حذف از زبان، حذف از تاریخ است. او نمیتواند داستان خود را بگوید، چون زبان مشروع برای گفتن ندارد.
در نبود آموزش، زبان بیان نیز شکل نمیگیرد. لاکان معتقد است سوژه تنها از طریق زبان شکل میگیرد؛ اما دختری که نه تنها از زبان رسمی، که از زبان فکری و تحلیلی محروم است، نمیتواند «خود» شود. این حدف، به انزوای روانی میانجامد: افسردگی، اضطراب،کاهش عزت نفس و در نهایت نوعی خود بیگانگی کامل.
در سطحی کلانتر، پیامد این وضعیت فروپاشی تمدنیست. جامعه ای که نیمی از جمعیتش را از تفکر و دانایی کنار میگذارد،خود را از خلاقیت، تحول و حتا بقا محروم میکند. هیچ تمدنی با صدای نصفه نمیتواند کامل سخن بگوید. خاموش کردن ذهنها، مرگ زبان و روایت است و مرگ روایت، مرگ ملت هاست.
دین، دولت و رنج مقدس شده
یکی از مهمترین ساز و کارهای مشروع سازی حذف معرفت، بهره گیری از دین است. دین، بسته به نحوهی تفسیر، میتواند ابزار رهایی یا ابزار سرکوب باشد. در افغانستان، متاسفانه روایتهای خاص و بسته از دین، به خدمت پروژهی کنترول و محدود سازی زنان درآمده اند. آموزش دختران، نه فقط منع میشود، بلکه گاه گناه تلقی میگردد. این «رنج مقدس شده» یکی از پیچیده ترین اشکال خشونت است.
با توجیهاتی چون حفظ عفت، کرامت یا ارزش های خانوداده، آزادی فکری دختران قربانی میشود. این توجیه ها، همان طور که فوکو میگوید، ظاهر انسانی دارند اما ماهیت تنبیهی و کنترول گرانه دارند. محدودیت آموزشی در پوششی از « محافظت» عرضه میشود، اما در واقع نفی اختیار است.
ادوارد سعید در کتاب «شرق شناسی» بر این نکته تأکید میورزد که شرق، خصوصا زنان شرقی، همواره در نگاه دیگری (غرب یا قدرت محلی) تعریف شده اند.
زن افغانستانی، در چنین گفتمانی یا قربانی ای نیازمند نجات است،یا خطری برای نظم اجتماعی. این دوگانهی کاذب، او را از خودمختاری محروم میکند. او همیشه «دیگری» است؛ کسی که باید درباره اش تصمیم گرفت، نه کسی که بتواند تصمیم بگیرد.
در بستر این نگاه، رنج زن به شکلی تقدیس میشود. گویی هرچه زن بیشتر تحمل کند، بیشتر به کرامت نزدیک میشود. اما این کرامت، پوستهایست که بر خشونت پیچیده اند. رنج، با نام دین، فضیلت جلوه داده میشود؛ حال آن که در بسیاری از قرائت های دینی نیز، طلب دانش و تفکر، جزو اصول است. تضاد میان ادعای دینی و اجرای سیاسی آن، یکی از پارادوکس های بزرگ جامعهی امروز افغانستان است. در نهایت، آنچه رخ میدهد، پیوندی خطرناک میان دین، دولت و پدر سالاریست. این پیوند، رنج زن را مشروع، مقدس و حتا مطلوب جلوه میدهد. و در چنین فضایی، اعتراض به رنج به مثابهی اعتراض به ایمان قلمداد میشود. این، نقطهی اوج خشونت مقدس است.
مرگ خاموش ملتها: خاموشی ذهنها
وقتی دختری از آموزش محروم میشود، نه فقط یک انسان آسیب میبیند، بلکه یک جامعه دچار زوال میگردد. در نگاه سیستمی، آموزش یکی از کلیدی ترین عوامل رشد، پویایی و بقاست. جامعه ای که نیمی از خود را از دانایی محروم کند، در حقیقت، موتور تحرک خود را از کار انداخته است.
بی سوادی زنان، منجر به گسست نسلی در دانش، بهداشت،اقتصاد و فرهنگ میشود. دختری که امروز نتواند بخواند، مادری خواهد شد که نمیتواند برای فرزنش کتاب فراهم کند،برای سلامتی اش تصمیم بگیرد یا در امور اقتصادی مشارکت موثر داشته باشد. این زنجیرهی بی دانشی، نسلی نیست؛تمدنیست.
تاریخ نشان داده است که تمدنها نه با جنگ، بلکه با خاموشی ذهنها سقوط کرده اند. دنیای امروز، دنیای دانایی محور است؛ اما افغانستان با حذف زنان از میدان دانایی، خود را به انزوای جهانی محکوم میکند. این حذف، حتا در سطح دیپلماسی فرهنگی، اقتصاد و توسعه اثرگذار است. افزون بر آن، ذهن زنان، به معنای حذف تجربهی زنانه از حافظهی جمعیست. وقتی زنان نتوانند روایت کنند،تاریخ ناقص و تحریف شده باقی میماند. روایت مردانه از گذشته، حال و آینده، تنها بخشی از حقیقت است. بدون صدای زن، جامعه تنها پژواک یک صدا خواهد بود؛ و پژواک هرگز حقیقت نیست.
جامعه ای که زنانش نتوانند بیندیشند، بنویسند، بخوانند و بخواهند، در واقع توان پرسشگری خود را از دست داده است. و بدون پرسش، هیچ جامعه ای به آزادی نمیرسد. خاموشی ذهن زن، مقدمهي خاموشی تمام انسان هاست.
رنج به مثابهی حذف از هستی
رنج دختر افغانستانی، صرفا احساسی نیست که باید با آن همدردی کرد؛ بلکه ساختاریست که باید آن را فهمید، تحلیل کرد و دگرگون ساخت. این رنج، محصول سانسور معرفت، حذف آینده و انکار هویت است. او از بودن محروم میشود، پیش از آن که فرصت شدن پیدا کند. در جهانی که دانایی، نشانهی حضور در میدان زندگیست، محروم سازی معرفتی، شکلی از مرگ هستی شناختیست. او نمیتواند رویا داشته باشد، چون نمیداند مجاز است که رویا ببیند. این حذف، چون مرگ خاموشیست که با گلوله نمیکشد، اما با سکوت دفن میکند.
فلسفه، در چنین شرایطی، باید سخن بگوید. چرا که فلسفه، صدای پرسش در برابر بدیهی سازی های قدرت است. وقتی قدرت میگوید «زن نباید بداند» فلسفه باید بپرسد چر؟. وقتی سیستم ها، را تقدیس می کنند، فلسفه باید آن را افشا کند.
سقراط گفته بود: « زندگی نا اندیشیده، ارزش زیستن ندارد.» اما برای دختران افغانستان، نه تنها زیستن، بلکه اندیشیدن نیز قدغن شده است. و این، رنجیست که دیگر تنها با همدردی نمیتوان به آن پاسخ داد؛ بلکه نیازمند مبارزه، تفکر و دگرگونی است.