تمام رویکرد، کُنش و افکار اقبال معطوف به قضاوت و چشمچرانی افکار متفکران دنیا نیست. هرچند برای سره و ناسرهسازی اندیشههای بروز دادهشده در جهان که هرکدام هزارها انسان را به دنبال خویش رهرو میبرند؛ مسئولیت غربال زلالباورها و نازلالباورها بر دوش فیلسوفی چون اقبال است اما او بعد از شناختها و دریافتها، راهحلهای مهم خویش را نیز برای کلانمعضلههای هستی عرضه مینماید. حکیم هندی در یک مثنوی بلند خود به تعریف جانداری از جهاندوستی و سر و رازی که به آن وسیله میتوان هستی را بیآنکه در بند سیم و زر اش، آزادیسرشتی از انسان بگسلد، پرداخته که اگر خلاف جهات این جهاندوستی پا نهد، دشمنی با جهان کرده است. رازهای این سر و اسرار در بیتهای زیر:
کار ما افلاکیان جز دید نیست
جانم از فردای آن نومید نیست
(دید) و (امید) دو عنصر لازمی جهاندوستی و روحزندهدار بشریت است از دید اقبال. اما نه آن دیدی که چشم به انسان پیشکش مینماید. چون حقیقت هر موجودی تنها با نگاه کردن آن و آنچه از مبنای احساسِ دستدادهشدهی تماشا به انسان رخ میدهد، هویدا شدنی نیست. این بحثی است که «کنت» و «کییرکگارد» مطرح کردهاند اما اقبال در ضمن اینکه با آن دو موافق است، جستار اگزیستانسیالیسم را نیز وسیعتر میسازد.
از آنجایی روح تعامل هستی انسان را به دوش دارد و این تجلیست گردانندهی پیکر در روی زمین، بناً اقبال روح را در نقش فرشتهی به پاسخدهی چیستی «دیدار» و حقیقتهای نهان در لایههای آن که جهاندوستی را به انسان وسیله میشود، تصویرگری میکند. میگوید با فرشتهی در «قشمرود» که نام کوهیست در کوهستان «قمر» و در غاری که عارف هندی(جهاندوست)آنجا عزلت میکرده، همکلام شده و کلید نماد جهاندوستی و آنچه در جهاندوستی مطابق میل روح انسانیست از او پرسیده:
دوش دیدم بر فراز قشمرود
زآسمان افرشتهای آمد فرود
وقتی به چشم دل در نگاه آن فرشته نظر میاندازد اشتیاق و شورآفرینی که از این رویارویی(دیدار)نصیب انسان میگردد، در لوح پر از تجلی برایش پدیدار میگردد. این طور بهتر میشود گفت که اقبال «دیدار» را در آن دیدار میشناسد:
از نگاهش ذوق دیداری چکید
جز به سوی خاکدان ما ندید
ذوق که از نخستین منزل مراحل شهود است در تلبور دید انسانی یا شناسایی دیدار به اقبال از نگاه آن فرشته آشکار میشود. دیداری که تمام تلاش خود را برای دیدن چیستی انسان دارد. منظورِ دیدن آن «دیدار» به خاکدان ما یعنی دیداری که فرشته به معرفی گرفته شرط زندگی انسان و مناسب زیست انسان عرضه شده است. اقبال از نگاههای آن فرشتهی الهام، شهود را مطالعه میکند که برای پیدایی خودی و یافتن جوهری که خویشبیهودهپنداری انسان را میزداید، کار آمد است. بشر تا در خاکدان هستی خویش نظر نیندازد و در جستوجوی خویش نشود هرگز به کمال جاودانگی نخواهید رسید. در ادامه این گفتوشنود اقبال از فرشته ظاهرشده میخواهد راز این دیدار را به صاحبان دل، به قول حافظ از رندان بلاکش پوشیده نگذارد و هرچه سِری در ممکنات حیات و مابعدالطبیعه پوسیده باقیست، فاش محرمان نماید:
گفتمش از محرمان رازی مپوش
تو چه بینی اندر آن خاک خموش
اقبال میخواهد اینکه چه جوهری در وجود فراموششدهی انسان نفهته است و تاکجاها پی آن باید رفت و بر چه کرسی آدم را مینشاند، از زبان آن فرشته بشنود. محرمان از دیدگاه اقبال همان صفتی را دارا اند که مولوی در دفتر اول مثنوی آورده است:
گفت پیغمبر هر آن کو سرّ نهفت
زود باشد با مراد خویش جفت
دانه چون اندر زمین پنهان شود
سر آن سرسبزی بستان شود
شمس تنها آدمی که بتواند مهضوم او شود مولوی را یافت و از اینرو اسرار بر وی فاش نمود. نزد محرم فاش اسرار آفت ندارد و گفتههای که در فهم دیگران نمیگنجد، هضم ادراک وی میباشد. اسراری که پرده از روی هستی برمیدارد و آفریدگار او را به ملاقات حضوری میطلبد. چند بیت غزل اقبال را که پشتسر میگذاریم به جایی میرسیم که آن فرشته به اقبال زبان در فاش سِر و اسرار جهاندوستی گشوده است:
ای خوش آن قومی که جان او تپید
از گِل خود خویش را باز آفرید
تپبدن عنصر تحرکمند روح انسانیست که به او هنرمندانگی میبخشد. این هنرمندانگی که فرشته به اقبال معرفی میکند روحسازنده است، هنر بازآفرینی خویش را به بشر مهیا میسازد و چون مستنیری او را در تکاپوی نور از دست رفتهاش، به حرکت میآورد. گرچه این غزل را اقبال به عارفی از هند که معروف به «جهاندوست» است و یکی از رندان غارنشین «قشمرود» سروده است اما از آنجایی که شعر اقبال نمادین و معجونی معناها و چندپهلوگی دارد، با دقتی میتوان به معنای دور سخن این فیلسوف(اقبال)رسید.
جهاندوست(عارف هندی)را نماد جهاندوستی دانسته یا به تعبیری دیگر همان فرشتهی میداند که در نقش جامعالاطرافی با اقبال بر سر موضوغ جهاندوستی و عناصر آن صحبت میکند. اقبال به همان اندازه که در پی باثباتنگهداشتن گیتیست و بر تلاشورزی انسان جهد میورزد. خطرهای این گیتیپردازی را که ناشی از مادیگرایی میباشد نیز انگشتنشان مینماید و انسان را از زر اندوزیهای ناسالمی که روح را سرگران و شهود را از وی سلب کند و بیمنفعت بر جامعه و هستی باشد، برحذر میدارد:
جهان ما که نابود است بودش
زیان توام همی زاید به سودش
کهن را نو کن و طرح دگر ریز
دل ما بر نتابد دیر و زودش
آنچه را انسان سود میپندارد زیان قطعی اوست و جز برای زندهماندن و رفع ضروریات زندگی دیگر اهیمتی ندارد. جهان بیثبات نیست اما آنچه قسمت ما از آن به نام زندگی میرسد؛ بیثباتی دارد. و اگر بخواهیم سهم خود را بخشی از این جهان باثبات بسازیم. باید فکر دیگری غیر از مادیاندیشی کرده باشیم و در بنای خویش معمار ماهری شویم. شرط است انسان وقتی از عدم در هستی رها میشود، هدفهای پشت سر این اراده نهفتهشده که باید زمانی آن را دریابد. فرقی نمیکند چه زمانی دیر یا زود اما مهم است حتمی آن را پیدا نماید. به این سبب است که میگویند طول عمر معیار نیست، اگر انسانی به آن واجبات حیاتی دست میباید، عمر یک روزش کافی است تا جاودانه زندگی کند. منظور تنها شخص نیست، تاثیر او بر جهان هستی و اطرافش داری اهیمت عظیم میباشد.