مادرم برای ما رسیدن فصل بهار و رویش سبزه در باغها و زمینها را مژده میداد و میگفت تا چند روز دیگر هوا گرم میشود و در باغها سبزی میروید و درختان توت میگیرند و از گرسنهگی نجات پیدا میکنید. هر هفته یکی از وسایل خانهی مانرا در بازار محلّی بگرام بهفروش رسانده، پول آنرا آرد جواری، توت و تلخان میخریدیم؛ برنج و آرد گندم که اصلن پیدا نمیشد.
گاهی قحطی به حدی بالا میگرفت که مردم برای خرید آرد جواری صف میکشیدند و فروشنده برای همه، آرد را بهصورت مساویانه میفروخت تا همه ازآن مستفید شوند و فرزندان شان از گرسنهگی پا دراز نکند.
قیمت آرد جواری را دقیق بهخاطر ندارم؛ اما بهای یک سیر نمک۷۰۰هزار افغانی بود؛ از همانزمان ضربالمثلی میان مردم شمالی شکل گرفت که تا امروز کاربرد دارد و گفته میشود:«سیر هفت لک نمک خوردی مگر هوشیار نشدی».
طالبان مواد غذایی را در شمالی تحریم کرده بودند و وارد کردن آنرا حرام شرعی خوانده بودند. پروان خط نخست نبرد بود که هرازگاهی میان جبههی متحد و طالبان دستبهدست میشد.
زمانیکه طالب براین ولایت حاکم میبودند، کسی در زمینها، باغها و بازار گشتوگذار نمیتوانست؛ طالبان وارد خانههایمان میشدند و با لت وکوب زنان و کودکان میگفتند از اینجا بروید! وقتی میپرسیدیم کجا؟ میگفتند تاجیکستان. ما برای فراهم کردن قناعت آنان تا جاهایی میرفتیم، اما همینکه خود را از چشم شان پنهان میکردیم با سایر همسایهها دو باره وارد خانههای مان شده، دروازههای حویلی را از بیرون قفل میبستیم تا طالبان فکر کنند اینجا کسی نیست و همه تاجیکستان رفتهاند.
هرباریکه طالب وارد روستاها و محلات مسکونی میشدند، فضا را چنان وحشت فرا میگرفت که حتا کودکان خوردسال با درک وضعیت در داخل خانهها صدای خود را بلند نمیکردند تا طالبان نشنوند و واردخانهها نشود.
افغانهای مقیم شمالی(پشتونها) با آنکه بزرگ شده همین سرزمین بودند، از آب و هوای همین خطّه صاحب گوشت وپوست شده و با باشندهگان بومی شمالی در یک مسجد نماز میخواندند، با ورود طالبان جنوبی و پاکستانی با آنان همکار شده، از هیچ ستمی در حق هموطنان شمالیوال خود دریغ نمیکردند.
در آنزمان پشتون بودن در شمالی یک امتیاز بزرگی بود که خوشبختانه ما از آن محروم بودیم.
آب که نبود و جویها و نهرها خشکیده بودند؛ از لطف و مرحمت بارانهای بهاری، مشتی از سبزه و علفیکه در زمینها روییده بود آنرا مخفیانه جمع آوری و در تاریکی شب پخته میکردیم تا دود برخاسته از خانهها حضورمان را تثبیت نکند. چراغهای خانه خاموش بود؛ سکوت، سیاهی، ترس و وحشت با طالبان همدست شده و در سراسر شهرستان حاکم بود. پرندهگان، چرچرکها و سایر خزندهگان در نبود آب مرده بودند؛ انگار هیچ زندهجانی در تمام محل نفس نمیکشید.
طالبان کانالهای آب را منفجر کرده، کشتزارها و درختان شمالی را خشکانده بودند. آبچاه های بیشتر قریهها خشکیده بود و ما به مشکلات زیاد، آب نوشیدنی خود را از روستاهای دوردست تامین میکردیم. گنجشکها در باغها و زیر پرچالهای خانهها از تشنهگی جان داده بودند.
مادرم از آب نوشیدنی خودمان که به زحمتهای زیادی فراهم میشد، در ظرفها میریخت و در صحن حویلی و روی بامهای خانهیمان میگذاشت تا جان چند گنجشک باقی مانده را نجات دهد.
چنارباغی در نزدیک خانهی مان بود، هر باریکه میرفتم، چندین پرنده از فراز سپیدارن بلند بر زمین افتاده و از فرط تشنهگی جان داده بود.
از چاریکار و کوهدامنان خبر میرسید که طالبان، زنان و دختران جوان را سوار موترها نموده و به جلالآباد انتقال میدهند. دود و آتش تاکستانها و خانههای مردم کوهدامن از بامخانهها در پروان قابل مشاهده بود.
کسانیکه از کوهدامنان به پروان میآمدند، روایتهای وحشتناک و تراژیدی زیادی از جنایتهای طالبان را با خود میآوردند؛ میگفتند: طالبان خانهها و باغهای مردم را آتش زده، پیرو جوانرا تیرباران کرده و ضمن قطع درختان، کاریزهای آب را نیز تخریب کردهاند.
باری، جهت خرید تیل «الکین» به بازار محلی مان رفته بودم، طالبان تازه برای بار دوم در بگرام مسلط شده بودند، خانههای فرماندهان محلی را پایگاه نظامی ساخته بودند؛ نوارهای صوتی و تصویری را از خانهها و دوکانها جمع آوری و شکسته بودند و تارهای آنرا در شاخه های درختان به دست باد سپرده بودند؛ هیچ تیل فروشیای باز نبود، نهتنها تیل فروشی که هیچ دوکان خوراکه و پوشاکه باز نبود. هیچ آدمی در کل بازار وجود نداشت، فقط دو توله سک در انتهای بازار و دو تن از سفیدپوشان سیاه دل که از تعمیر ولسوالی بیرون شده بودند و سلاح بر شانه داشتند به چشم میرسید.
در راه برگشت به خانه، در حالیکه سرا پایم را ترس و وحشت پیچانده بود، دیدم که جنگجویان طالبان جسد یکتن از همکاران شان را که به دست مردم کشته و بهشکل ایستاده دفن شده بود، از یک جوی آب بیرون میکشند و با خود میگفتند: «ای مردم خوده مسلمان میدانه مگر یک مسلمان دگه ره ایستاده دفن کرده، ده دهن او پلاستیک تخته میکنن.»
طالبان سوختاندن خانهها و قطع درختان را از کوتل خیرخانه آغاز کرده و کار را تا ولسوالی قرباغ رسانده بودند. ما هر روز لحظه شماری میکردیم که حالا نوبت ماست و احتمالن، امروز یا فردا ما نیز کشته خواهیم شد و خانهها و زمینهای مان، خوراک آتش نفرت قومی و ستمی خواهد شد.
از این روایتهای غمانگیز و از آن روزهای سیاه، ۲۶سال میگذرد؛ اما هنوز قصه همان است که بود. گمان میکنم داستان طالب و آوارهگی ما را پایانی نیست؛ حالا آنان یکبار دیگر برگشتهاند و برهمان مردم و همان جغرافیا حکمرانی دارند. شیرین گفتاران تلخ کردار، در تلاش تکمیل برنامههای نیمهکاره شان در شمالی استند، اما اینبار آهسته و پیوسته و به همکاریی برخی فرزندان فریب خوردهی همین خطّه.
۲۶سال پیش، پدرم از عملکرد وحشتبار همین گروه به ایران فرار کرد و خوب بهیاد دارم که سرگذشت اندوهبار مسافرتهایش را به ما قصه میکرد. امروز من بهعنوان یکی از فرزندانش، دقیقن بههمان جایی آمدهام که پدرم آمده بود.
بهقول مرحوم استاد محب بارش:
اینجا، دراین دیار
جاییکه کاکههاش بهماتم نشستهاند.
اکنون نوبت برای من است تا قصههای تلخ غربت و مسافرت خویشرا به فرزندانم روایت کنم؛ اینکه آیا فرزندان من چهزمانی، چه حکایتهایی به فرزندانشان روایت خواهند کرد، گذر زمان پاسخ خواهد داد.