امروز، اول عقرب، نود و چهارمین سالروز تأسیس دانشگاه کابل است. این دانشگاه در سال ۱۳۱۱ خورشیدی، در دوران محمد نادرشاه بنیانگذاری شد و تا چند سال دیگر، صدمین سالگرد این نهاد علمی را گرامی خواهیم داشت.
اما پرسشی که همواره ذهن مرا آزار میدهد این است:
چرا دانشگاه کابل، با وجود قدمت نزدیک به یک قرن، هنوز نتوانسته به مرجع علمی معتبر در سطح منطقه بدل شود؟ چرا این نهاد، با وجود امکانات و موقعیت تاریخیاش، نتوانسته سهمی در رشد علمی کشور داشته باشد و نخبگان برجسته و شناختهشدهای پرورش دهد؟
پژوهشگران دلایل گوناگونی را برای این ناکامی برمیشمارند؛ از جنگ و بیثباتی سیاسی گرفته تا ایدئولوژیزدگی حکومتهای پیاپی افغانستان.
جنگ و بیثباتی سیاسی
در طول یک قرن اخیر، افغانستان شاهد فروپاشی نزدیک به ده نظام سیاسی بوده است؛ آخرین آن فروپاشی جمهوریت در سال ۲۰۲۱ میلادی بود. هر فروپاشی، موج تازهای از مهاجرت نخبگان و استادان دانشگاهها را به همراه داشته است.
در تازهترین مورد، پس از بازگشت طالبان به قدرت، شمار زیادی از استادان دانشگاه کابل کشور را ترک کردند. بر اساس آمارها، از سال ۱۴۰۰ به این سو بیش از ۶۰۰ استاد دانشگاه کابل به دلیل شرایط نامساعد کشور مهاجرت کردهاند. افزون بر این، طالبان بسیاری از استادان را به دلایل سیاسی و ایدئولوژیک از کار برکنار یا خانهنشین کردهاند.
چنانکه بیثباتیهای سیاسی سایر عرصههای کشور را ویران کرده، نهاد دانشگاه نیز از این آشوب بینصیب نمانده است. نتیجهی آن، چیزی نیست جز فرار مغزها، انقطاع علمی و رکود اندیشه.
ایدئولوژیزدگی
افغانستان در صد سال گذشته، آزمایشگاه ایدئولوژیهای رنگارنگ بوده است؛ از کمونیسم تا لیبرالیسم، اخوانیگری و دیوبندیگری. هر حکومتی که بر سر کار آمده، به جای تقویت دانشگاه بهمثابه نهاد مستقل علمی، کوشیده است از آن به عنوان ابزاری برای ترویج ایدئولوژی خود استفاده کند.
در دوران کمونیستی، حکومت میکوشید با دستکاری نصاب درسی، «انسان نوع شوروی» را در افغانستان پرورش دهد. پس از آن، مجاهدین با افزودن «ثقافت اسلامی» به دروس دانشگاهی، در پی تبلیغ اندیشههای اخوانی برآمدند. امروز نیز طالبان، دانشگاههای افغانستان را از نظر ساختار و محتوا به نسخهای از مدرسه حقانیهی اکوړه ختک بدل کردهاند و آموزههای دیوبندی را تدریس میکنند.
به این ترتیب، در یک قرن گذشته، در دانشگاه کابل بهجای علم، شبهعلم و ایدئولوژی تدریس شده است. همین امر از عوامل اصلی عقیمماندن این نهاد علمی به شمار میآید.
محمولهپرستی
در کنار این عوامل، مسئلهی بنیادیتری نیز وجود دارد: ما هنوز درک روشنی از فلسفهی دانشگاه نداریم. نمیدانیم دانشگاه را برای چه هدفی تأسیس کردهایم و از آن چه انتظاری داریم.
هر بار که به دانشگاههای افغانستان میاندیشم، به یاد پدیدهای در انسانشناسی میافتم به نام محمولهپرستی یا بارپرستی.
این آیین در قرن نوزدهم تا پس از جنگ جهانی دوم در جزایر ملانزی و گینهنو پدید آمد. مردم بومی این مناطق که از درک فناوری و کالاهای پیشرفتهای که استعمارگران اروپایی میآوردند عاجز بودند، باور داشتند این «محمولهها» هدیهای از سوی نیاکان درگذشته است که به سفیدپوستان داده میشود.
آنان گمان میکردند سفیدپوستان با انجام آیینها و مناسک خاصی این هدایا را از نیروهای ماورایی دریافت میکنند. از این رو، بومیان برای جلب لطف همان نیروها، شروع کردند به تقلید از رفتار سفیدپوستان — فرودگاههای نمادین میساختند، آتش میافروختند و منتظر میماندند تا هواپیماهای حامل محمولهها نزدشان فرود آیند.
به بیان دیگر، آنان به جای فهم علت واقعی پیشرفت، شکل ظاهری تمدن را بازسازی کردند.
دانشگاه کابل و دیگر دانشگاههای افغانستان نیز، به شکلی نمادین، گرفتار همین ذهنیتاند. ما گمان کردهایم اگر ساختمانی ساختیم، نامش را «دانشگاه» گذاشتیم و چند نفر با کراوات در آن رفتوآمد کردند، خودبهخود علم در آن نزول خواهد کرد.
اما حقیقت این است که دانشگاه کابل بیش از آنکه دانشگاه باشد، ماکت دانشگاه است؛ نهادی که نه بر مبنای نظریهای علمی تأسیس شده و نه فلسفهی وجودی روشنی دارد.