در بحبوحه تحولات پیچیده منطقهای و در ادامه تنشهای امنیتی میان ایران و رژیم صهیونیستی، حمله محدود اما پر سروصدای آمریکا به برخی اهداف در خاک ایران، از جهات گوناگون قابل تأمل و تحلیل است. حملهای که گرچه با تبلیغات رسانهای سنگینی همراه شد، اما در عمل چیزی جز یک نمایش حسابشده و بیاثر نبود. اگر این رویداد را در بستر تحولات اخیر تحلیل کنیم، میتوان گفت که این عملیات نظامی بیش از آنکه پیام قدرت داشته باشد، نشانی از سردرگمی، شکست و تلاش برای فرار آبرومندانه از میدان است.
۱. ردپای آمریکا از آغاز ماجرا
برخلاف تلاشهای رسانههای غربی برای جدا نشان دادن نقش آمریکا از اقدامات رژیم صهیونیستی، واقعیت میدانی چیز دیگری بود. ایالات متحده از همان ساعات نخست تجاوز رژیم صهیونیستی به برخی نقاط در ایران، عملاً در میدان حضور داشت. گزارشهای متعدد، شواهد ماهوارهای و اعترافات غیررسمی برخی مقامات غربی، همگی حکایت از آن داشت که جنگندههای اف-۳۵، سامانههای پیشرفته جنگ الکترونیک، دادههای اطلاعاتی لحظهبهلحظه و حتی تسلیحات به کار رفته در این حملات، همگی از سوی واشنگتن تأمین شده بود.
نقش پشتپردهای که دیگر پنهان نماند. این مسئله نهتنها از منظر نظامی بلکه در سطح دیپلماتیک نیز اهمیت فراوانی دارد؛ چراکه نشان میدهد آمریکا دیگر از سیاست فاصلهگذاری با اقدامات تحریکآمیز متحد منطقهایاش فاصله گرفته و مستقیماً وارد بازی شده است. ورود آمریکا به خط مقدم، تصویری از وضعیت متزلزل نظم موردنظر غرب در خاورمیانه را به نمایش میگذارد.
۲. مداخله مستقیم آمریکا؛ اعتراف به شکست نیابتی
آمریکا زمانی وارد میدان شد که مهره منطقهایاش، رژیم صهیونیستی، در دستیابی به اهدافش ناتوان مانده بود. ناکامی در تحقق اهداف اطلاعاتی و عملیاتی، بهویژه در مقابله با توانمندیهای دفاعی و اطلاعاتی ایران، اسراییل را در موقعیت ضعف قرار داد. آمریکا با درک این ناتوانی و بهمنظور حفظ اعتبار متحدش، تصمیم گرفت بهصورت مستقیم وارد عمل شود.
اما این ورود نه نشانهای از قدرت، بلکه اعترافی آشکار به شکست «استراتژی نیابتی» واشنگتن در منطقه بود. آمریکا در واقع به میدان آمد تا لاشه نیمهجان اسراییل را از صحنه بیرون بکشد، نه برای پیشبرد هیچ استراتژی تازهای.
۳. حملهای بیاثر و نمایشی
واقعیت میدانی اما در تضاد کامل با تبلیغات رسانهای آمریکا و متحدانش قرار داشت. تنها سه سایت محدود هدف گرفته شد؛ که دو مورد از آنها پیش از حمله تخلیه شده بودند و مورد سوم نیز آسیبی ندید. آنچه در عمل رخ داد، بیشتر شبیه یک مانور تبلیغاتی بود تا یک عملیات نظامی واقعی.
در عرف نظامی، حملهای موفق تلقی میشود که تغییری در معادلات میدان رقم بزند، اهداف استراتژیک دشمن را مختل کند یا لااقل پیامی قاطع ارسال کند. اما در اینجا نه تغییری حاصل شد، نه آسیبی راهبردی وارد آمد و نه حتی طرف مقابل دچار آشفتگی شد. درست مانند حکایت معروف «کوهی که موش زایید»، آمریکا با هیاهویی بزرگ، حملهای کماثر و بیثمر انجام داد.
۴. صحنهسازی برای عقبنشینی با حفظ ظاهر
شاید مهمترین هدف از این اقدام، نه حمله به ایران، بلکه ساخت یک نقطهپایان برای خروج آبرومندانه از بحرانی بود که آمریکا و متحدانش در آن گیر افتاده بودند. با شکست عملیاتهای نیابتی و ناکامی در وارد ساختن ضربه جدی به ایران، ایالات متحده نیاز به یک «پایانبندی» داشت؛ پایانی که بتوان آن را در رسانهها بهعنوان «اقدامی قاطع» و «پاسخ مناسب» به افکار عمومی معرفی کرد، در حالی که در واقع، یک عقبنشینی تاکتیکی بود.
این ترفند، پیش از این نیز در تاریخ سیاست خارجی آمریکا بارها تکرار شده است؛ از ویتنام تا افغانستان. تئاتری برای خروج، با ادعای پیروزی، بدون آنکه واقعیت میدان تغییری کرده باشد.
نتیجهگیری: از توهم قدرت تا اعتراف به زوال
حمله نمایشی اخیر آمریکا به ایران، بیش از هر چیز نشان داد که توازن قدرت در منطقه در حال تغییر است. ایران نهتنها توانست این حمله را خنثی کند، بلکه نشان داد که دیگر از تهدیدات نظامی هراسی ندارد. از سوی دیگر، تصویر آمریکا بهعنوان «ابرقدرت بلامنازع» در حال فروپاشی است. ورود مستقیم به میدان، حملهای بیاثر، و سپس تلاش برای پایان دادن به ماجرا با ادعای «پایان موفقیتآمیز»، نشان از بحرانی عمیق در راهبردهای ایالات متحده دارد.
در نهایت، تاریخ این حمله را نه بهعنوان نمایشی از قدرت، بلکه بهعنوان یکی از ضعیفترین صحنهسازیهای نظامی واشنگتن به یاد خواهد سپرد؛ تئاتری ناکام، برای پوشاندن شکستهای پیاپی.