روز اول نوروز، فرصتی مغتنم بود در معیت یاران، به شهر باستانی توس، به زیارت حکیم ابوالقاسم فردوسی، شاعر بزرگ زبان فارسی، مشرف شوم. توس برای من همواره یادآور نام فردوسی و فردوسی تداعیگر شاهنامه بوده است. هر بار که به این ابیات فردوسی میرسیدم:
بسی رنج بردم درین سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی
پی افکندم از نظم کاخی بلند
که از باد و باران نیابد گزند
به این میاندیشیدم که مردی در گوشهای از این جهان، سی سال از عمر گرانبهای خویش را چگونه صرف برپایی کاخی رفیع از نظم کرده است؛ کاخی که عرصه جولان تاریخ و زبان فارسی است. به این فکر میکردم که چه بزرگمردی برای زنده نگاه داشتن تاریخ و هویت من و ما، جانفشانی کرده و اسطورههای تمدنمان را در گذر سالیان، سینه به سینه به نسلهای بعد منتقل کرده است.
این تصورات باعث شده بود که توس، این شهر همواره همراه با نام فردوسی، برایم مکانی دیدنی و سرشار از معنویت باشد. رفتن به آنجا، به شهری که چنین شخصیتی سترگ را در دامان خود پرورانده و در قلب خویش جای داده، همواره جزو آرزوهایم بود. سرانجام، این آرزو در نخستین روز سال ۱۴۰۴ برآورده شد و من به این شهر، به زادگاه و آرامگاه فردوسی، سفر کردم. آنچه در ادامه میآید، روایتی است از مشاهدات، احساسات و فضایی که نگارنده در این سفر تجربه کرده است.
توس چگونه شهریست؟
توس، شهری که در ۳۰ کیلومتری اُستان خراسان رضوی آرمیده، بیش از یک شهر، یک کتاب تاریخ است. به محض ورود، آثار دیوارهای بلند با برجهای خاکی، چون راویان خاموش، دیده میشوند که از قدمت دیرین این شهر باستانی سخن میگویند. هر چه به توس نزدیکتر میشدم، گویی به گذشته سفر میکردم. دیوارهای کهن از دور خودنمایی میکردند و فضا، رنگ و بوی معنویت و اصالت به خود میگرفت.
جادهی شاهنامه را پیمودیم؛ شاهنامه نامِ جادهای است که به آرامگاه فردوسی ختم میشود، همانگونه که شاهنامه، با او آغاز و ختم شده است. در حاشیهی این جاده، آثار مکشوفه از نظامیهی غزالی و قلعهی هارونیه، یادگارهایی از عصر طلایی خراسان، چشمنوازی میکنند و بیننده را به اعماق تاریخ میبرند؛ به شکوه و جلال خراسان بزرگ و به دوران درخشش فردوسی در توس.
در انتهای جادهی شاهنامه، قبل از محوطهی آرامگاه، تفریحگاهی قرار دارد که با مجسمههای پهلوانان شاهنامه، جان گرفته است. رستم، سهراب را در آغوش گرفته و فریاد میزند؛ پهلوانانی سوار بر اسب، با تیر و کمان در دست، در حال نبرد دیده میشوند. غرفههای پُر از مجسمههای فردوسی و صنایع دستی، در دو سوی مسیر، چشمها را خیره میکنند.
با عبور از این محوطه، مجسمهی فردوسی با شکوه و اَبهّت، عصا به دست، چون امپراطوری در نظرم جلوه کرد. احساس معنویت، نوستالژی و سفر به شکوه و جلال خراسان بزرگ، تمام وجودم را فرا گرفت. با این حال، ما وارد محوطهی آرامگاه فردوسی شدیم.
اما توس… در تاریخ آمده است که توس یکی از شهرهای تاریخی و باستانی ایران کهن و امروز است و در طول تاریخ، نقش مهمی در زمینههای فرهنگی، علمی و سیاسی ایفا کرده است. این شهر، زادگاه بسیاری از مشاهیر و بزرگان این سرزمین بوده است. تاریخ توس به دوران باستان بازمیگردد و در طول حکومتهای مختلف، از اشکانیان و ساسانیان گرفته تا طاهریان، اهمیت داشته است. در دوره اسلامی، توس به یکی از مراکز مهم علمی و فرهنگی خراسان تبدیل شد و دانشمندان و ادبای بسیاری در این شهر پرورش یافتند. اگرچه در قرن هفتم هجری قمری، توس مورد حملهی مغول قرار گرفت و ویرانیهای زیادی دید، اما بار دیگر از خاکستر خود برخاست و احیا شد. توس، زادگاه و محل زندگی بزرگانی چون فردوسی، سرایندهی شاهنامه؛ نظامالملک طوسی، وزیر مشهور دورهی سلجوقی؛ امام محمد غزالی، فیلسوف و متکلم بزرگ؛ شیخ توسی، فقیه و عالم برجسته شیعه؛ و جابر بن حیان، کیمیاگر و دانشمند نامدار بوده است.
همانطور که اشاره شد، توس دارای جاذبههای گردشگری تاریخی و فرهنگی متعددی است. آرامگاه فردوسی، بنای یادبودی باشکوه که به یاد فردوسی ساخته شده؛ آرامگاه امام محمد غزالی، محل دفن این فیلسوف بزرگ؛ مجموعهی هارونیه، بنایی تاریخی که گمان میرود زندان یا محل دفن هارونالرشید، خلیفهی عباسی، باشد؛ و بقایای شهر باستانی توس، از جمله این جاذبهها هستند.
امروزه، توس به عنوان یک شهر تاریخی و گردشگری، همچنان اهمیت خود را حفظ کرده و هر ساله میزبان گردشگران بسیاری است که برای بازدید از آرامگاه فردوسی و سایر جاذبههای تاریخی و فرهنگی به این منطقه سفر میکنند.
آرامگاه فردوسی، نگین توس
آنگاه که گام در آستان آرامگاه نهادم، گنبدی با شکوه، با معماری کلاسیک و دلانگیز، منقش با سنگهای مرمرین چهره نمود. قبلتر از آن، دو حوضِ آینهگون و تندیسِ استوار فردوسی قرار گرفته بود که چشمها را خیره میساخت. این گنبدِ مرمرین، در سینه خود، فردوسیِ بزرگ، آن شاعر حماسهسرا را به امانت نگاه داشته است.
وارد آرامگاه شدیم، جایی که گردشگران، فوج فوج از هر سو، به زیارت فردوسی آمده بودند. در میان این انبوه مشتاقان، مرقدی با سنگهای گرانبها خودنمایی میکرد، نگاشتههایی به خط نستعلیق، همچون نگینی بر آن میدرخشید. مجسمههای از داستانهای شاهنامه، روی دیوارها، میان صندوقهای شیشهی قرار گرفته بود، بانویی، با شور و اشتیاق، داستان فردوسی و آن مجسمههت را برای گردشگران بازگو میکرد و از نمادهای پیرامون مزارش سخن میگفت.
فضایی روحانی و سرشار از معنویت، جان را فراگرفته بود. پس از زیارت و خوانش اشعاری حک شده در سنگهای اطراف مزارش، با احترام و سکوت، از آن مکان مقدس بیرون آمدیم و راهیِ دروازه «رزان»، یکی از چهار دروازهی شهر باستانی توس شدیم.
داستان این دروازه، حکایتی است تلخ؛ گویند، هنگامی که فردوسی، رخت از جهان بربست، امامی بنیادگرای توس به نام «مذکِر»، او را «رافضی» خواند و مانع شد تا پیکرش را در گورستان مسلمانان به خاک بسپارند. مشتی از مردم قدرشناس که پیکر آن فرزانه را بر دوش داشتند، ناگزیر شدند تا او را در باغ شخصیاش، در نزدیکی همین دروازه، به خاک سپارند. آن امامِ بنیادگرا و قدر ناشناس، امروزه نامی جز نفرت و انزجار بر جای نگذاشته است. اما، توس، همهاش فردوسی است و به یُمن وجود او، گذرگاهی شده برای دلهای شیفته و جانهای تشنه.
ساعتها در آن محوطهی مسحورکننده غرق بودیم، از تابلویی به تابلویی دیگر و از مجسمهای به مجسمهای دیگر میرفتیم و داستانهای شاهنامه را در قالب این پیکرهها، زنده و پویا میدیدیم.
هنوز ساعتها از آن دیدار گذشته است، اما نقش فردوسی همچنان در ذهنم زنده است و معنویت آن فضا را در وجودم حس میکنم. او، بزرگمردی بود که تاریخ را در قالب نظم به ما هدیه داد، تا در این هیاهوی سرقتهای تاریخی، از گذشتهی پربارمان بیبهره نمانیم و تاریخمان، همواره زنده بماند.
روح این مرد بزرگ شاد و یادش گرامی باد!