دیشب برنامهی «کافه پرسش» صفحهی ایکس پایگاه خبری-تحلیلی روایت میزبانِ نشست مجازی بود که زیر عنوان «افغانستان و منازعه افکار؛ حنفیت، سلفیت و اعتزال» برگزار شده بود. مهمانان این نشست، آقایان محمد محق، نویسنده و پژوهشگر، و مولوی کمالالدین حامد یکتن از علمای دینی کشور بودند.
یکی از بحثهایی که در این نشست مطرح شد، مسالهی دیگردیسی حنفیت در افغانستان است. آقای محق گفت که آنچه در افغانستان حنفیت خوانده میشود، نوع دیگری از سلفیت است و چندان تفاوتی با همدیگر ندارند. او وجه تشابه سلفیت و حنفیت در افغانستان را حجیتانگاری گذشتگان خواند. آقای محق گفت: همانگونهی که سلفیها سخنان سلف صالح را حجت میدانند، حنفیهای افغانستان نیز در هر فتوایی به اقوال امامان و بزرگان این مذهب در گذشته مراجعه میکنند و خود جرئت فکرکردن را ندارند. حجتانگاری گذشتگان، نوع سلفیت است، فرق هم نمیکند که آن گذشتگان چه کسانی باشند.
او حجتانگاری گذشتگان را مخالف روش و آموزههای امام ابوحنیفه خواند که اهل رای و خرد بود و نشاندهندهی اینکه مردم افغانستان از اصول حنفیت فاصله گرفتهاند.
بحثی را که آقای محق مطرح کرد، واقعا یکی از مباحثی است که باید در افغانستان به صورت جدی مطرح شود.
واقعیت این است که حجیتانگاری گذشتگان یکی از عمدهترین عوامل و موانعاندیشی دینی در افغانستان است.
در کشور ما افغانستان، به ویژه در میان احناف، حجیتانگاری گذشتگان به چند صورت خود را تبارز میدهد که اهم آنها عبارتند از:
مقدسانگاری کتابهای چاپشده
بنیامین فرانکلین، در خاطرات خود از شخصی به نام مایکل ولفر، یکی از بنیانگذاران فرقهای به “تانکر” مطلب جالب و درخور توجهی یاد میکند. ولفر نزد فرانکلین شکایت میکند که پیروان دیگر مذاهب و عقاید، فرقه او را با تهمت و افترا متهم به اعتقادات نفرتانگیزی میکنند که بهکلی با مبانی و اصول باورهای این فرقه ناسازگار است. فرانکلین به او پیشنهاد میکند اصول و مبانی اعتقادی فرقه خود را منتشر کند تا از گزند چنین اتهاماتی در امان بمانند. ولفر میگوید ما چنین پیشنهادی را بهدقت بررسی کردهایم، اما اعضای گروه به دلایل زیر آن را نپذیرفتند:
هنگامی که برای اولینبار بهعنوان یک جامعه مذهبی گردهم آمدیم، بنابر مشیت خداوند بود که میخواست روح ما را آنچنان منور سازد تا بتوانیم تصدیق کنیم که آنچه را تاکنون حقیقت میپنداشتهایم باطل بوده است و پاره اصولی را که باطل میانگاشتهایم حقیقت واقعی. از آن پس نیز گاه و بیگاه و در مقاطع مختلف اراده خداوند همچون بر برافروختن چراغی فراراه ما قرار میگیرد تا بتوانیم به مدد و در پرتو آن، اصول و مبانی خود را تکامل بخشیم و خطاهای خود را کاهش دهیم. ازاینرو، هنوز برای ما یقین حاصل نشده است که به پایان این مسیر رسیدهایم و به تکامل خود واصل شدهایم یا نه. لذا از این بیم داریم که اگر به چاپ اصول و معارف عقیدتی خود اقدام کنیم، همین عمل باعث شود خود را در حصار آنچه چاپ کردهایم اسیر و محصور ببینیم و همین امر و این احساس شاید باعث شود که دیگر رغبتی به تکامل بیشتر در خود احساس نکنیم و اعقاب ما جدیتر و استوارتر این راه ناقص را ادامه دهند؛ زیرا بر این باور و یقین خواهند بود که آنچه ما بزرگسالان و بنیانگذاران بدان معتقد بوده و به آن عمل کردهایم چنان منزه و مقدس است که هرگز نباید از آن عدول کرد و ذرهای از مسیر آن منحرف شد».
نگرانیِ ولفر در گفتگو با فرانکلین مصداق بارز خود را در جامعه ما مییابد. در جامعه اسلامی، بهویژه افغانستان، تفکر و تدین مردم در اسارت چند جلد کتابی قرار گرفته که توسط متقدمان نگاشته شده است. مردم افغانستان میپندارند آنچه متقدمان فرمودهاند منزه و مقدس، و حتا فراتر از آن، عین دین بوده و هرگونه عدول و انحراف از مسیر آنها آتشافکندن در خرمن تدین مردم است. بنابراین، ذهنیتی که بنیادش بر این تلقی از آثار متقدمان استوار باشد، نمیتواند به خود حق نقد و بررسی آثار گذشته و مخالفت با آرا و افکار آنها را بدهد. چنین ذهنیتی، معرفت را در انحصار گذشتگان دانسته و رسالت خود را حفظ و یادآوری آنها و درنهایت شرحنویسی و تحشیهنویسی میداند و هرگونه ابداع و نوآوری را نهتنها نکوهش میکند، بلکه خارج از صلاحیت معاصران میداند.
اسطوره سازی گذشتگان
تحکیم هر مرجعیت و اتوریتهای، نیاز به یکسری اسطورهسازی دارد. ذهنیت سنتی برای تحکیم مرجعیت و برتری گذشتگان اسطورههایی ساخته و اوصاف مبالغهآمیزی درباره آنان گفته است که باور آنها برای ذهنهای امروزی دشوار است. یکی از این اسطورهها، اوصاف مبالغهآمیزی است که درمورد توانایی شنوایی و بینایی و عقلی ابوعلی سینا گفته میشود. در یکی از این داستانها آمده است که ابوعلی سینا هنگامیکه در دارالسلطنه اصفهان درس میخواند روزی خدمت پادشاه رفت و گفت:
مسگران کاشان در وقت سحر مس میکوبند و صدای چکش ایشان مانع از مطالعه است. سلطان تعجب کرد که از اصفهان تا کاشان چهارمنزل است و چگونه از چهارمنزل راه صدای چکش را میتوان شنید، پس سلطان گفت: حکم میکنم که مس را در شبها نکوبند. پادشاه قاصدی به کاشان فرستاد و حکم کرد که در این هفته از اول تا صبح مسگران مشغول به کار باشند و مس بکوبند. آخر هفته ابن سینا باری دیگر به محضر شاه تشریف برد و شکایت کرد: در این هفته از اول شب تا صبح مسگران کاشان ما را از مطالعه بازداشتند. آنگاه سلطان به حقانیت سخن او پی برد و دستور داد مسگران شب کار نکنند.
همچنان در باره قدرت دید بوعلی سینا آمده است که روزی بوعلی سینا وارد مجلس سلطان شد و دید سلطان دوربین انداخته است. گفت: برای چه دوربین انداختهاید؟ سلطان گفت: در چهار فرسخی سواری میآید میخواهم ببینم کیست. ابوعلی سینا گفت در این مسافت کم نیاز به دوربین نیست و نگاه کرد و گفت: سواری میآید که به فلان شکل و فلان لباس است و اسپش فلان رنگ است و شیرینی میخورد. سلطان گفت: شیرینی داخل دهن است و دیدنی نیست، پس آن را چگونه دانستی؟ ابوعلی سینا در جواب گفت از اینجا فهمیدم که چند مگس اطراف دهنش پرواز میکنند و این علامت آن است که شیرینی میخورد. چنین داستانهایی در بارۀ شخصیتهای دیگر نیز ساخته شده است که مجال یادآوری آنها نیست.
آدمی وقتی نیک بنگرد، هدف از این همه اسطورهسازیها و مبالغهپردازیها، استثنایی جلوهدادن آنها بوده است. میخواهند برای مخاطبان امروزی بگویند که تلاش نکنید جایگاه آنها را احراز کنید. آنها موجوداتی استثنایی بودند. این داستانها بهگونهای میخواهد کهتربودن، حقارت و صغارت انسان امروزی نسبت به گذشتگان را تبلیغ کند.
سرچشمه تباهی
ریشهباوری را که فضلِ تقدم و کهنگی را سرچشمه برتری و استواری میداند، میتوان در فلسفه افلاطون جستجو کرد. افلاطون که به قول کارل پوپر در عهد کشاکشها و جنگهای سیاسی میزیست و همه چیز را دچار ناپایندگی و دگرگونی میدید، همه تجربه اجتماعی خود را در یک نظریه خلاصه کرد: «هر دگرگونی اجتماعی، فساد، زوال و تباهی را در پی دارد. پوپر به نقل از افلاطون مینویسد:
«هرگونه دگرگونی، جز دگرگونی یک چیز بد، وخیمترین خطری است که بر سر چیزی میآید- خواه دگرگونی فصل باشد یا باد، یا خوراک تن یا خصلت روان.» و بهرسم تاکید میافزاید: «این حکم در باره همه چیز راست میآید، جز همان که اکنون گفتم، جز یک چیز بد»
افلاطون در رساله تیمایوس درباره خاستگاه انواع جانداران شرحی بهدست میدهد که متناسب با این نظریهاش است. بهگفته افلاطون:
«انسان که برترین جانوران است، به دست ایزدان هست میشود؛ گونههای دیگر از راه فراگرد فساد و تباهی از انسان بر میخیزند. نخست، برخی مردها- بددلان و نابکاران- تباه میشوند و به زن، دیگر میگردند. نافرزانگان گام به گام تباهی میگیرند و بسان جانوران پست درمیآیند. آگاه میشویم که پرندگان از دگردیسی آدمهای بیآزار ولی زیاده آسانگیری که به حواسشان زیاده اعتماد میکردند، به هست آمدند؛ جانوران زمینی از انسانهای بیعلاقه به فلسفه پدید آمدند؛ و ماهیان، از آن میان ماهی صدف، از تباهی بیخردترین، نادانترین، و … بیارجترین آدمها پدیدار گشتند.»
اما درمقابل، چیزی را که افلاطون میستاید سکون است؛ چیزی که تغییرپذیر و دگرگونیپذیر نبوده، فارغ از تباهی و فساد باشد. افلاطون نام چنین چیزی را «صورت» یا «مینو» میگذارد: مثل افلاطونی. به همین دلیل، دیدگاهی که او نسبت به سیر تاریخ دارد دیدگاهی بدبینانه است. نظریه افلاطون درباره تغییر و سکون، و به تبع آن، درباره سیر تاریخ یکی از نظریاتی است که بیشترین تأثیر را بر فرهنگ و معرفتشناختی ما گذاشته است که یکی از نمودهایش همین پنداشتن فضل تقدم بهحیث مایه برتری و استواری است.
شورش علیه مرجعیت باستان
من چنین میپندارم که خروج از این صغارت خودکرده و رهایی از اسارتی که به دنبال تقدسانگاری آثار چاپشده دامنگیر ما شده است، نیازمند پیمودن همان مسیری است که اروپا طی کرد: شورش علیه مرجعیت باستان و راهاندازی بحثهای دامنهدار در اینباره.
کسانی که تاریخ اروپا را مطالعه کرده باشند میدانند که در گذار از قرن هفدهم به هجدهم جدالی در حوزههای فرهنگی اروپا، بهویژه در فرانسه، شکل گرفت که برخیها آن را «جدال کهنه و نو» و برخی هم جدال «کتابها» میخواندند. موضوع این جدال، در ابتدا، مناقشه بر سر این بود که آیا دوره باستان نمونه آرمانی ادبیات و هنرهای معاصر است یا نه. همهچیز از یک اتفاق ساده آغاز شد:
روز بیست و هفتم ژانویه ۱۶۸۷، بود. در این روز چالز پرو، بهمناسبت بهبود حال لوئی چهاردهم و شفای او از بیماری، شعری را در اکادمی فرانسه خواند. او در این شعر با ستودن دوران لوئی چهاردهم، در مقام الگویی آرمانی، در سرمشقبودن دوران باستان شک کرد و برای نخستینبار آن را به چالش کشید. این جدل با همین اتفاق به ظاهر ساده به سراسر اروپا کشیده شد و مباحث آن گسترش یافت.
نتیجهای که این جدل و جدالهای دیگر در پی داشتند، فروریزی مرجعیت باستان و شکلگیری اندیشه پیشرفت در جهانبینی اروپاییان بود. شما اگر تاریخ اروپای پس از قرون وسطی را بخوانید خواهید دید که شورش علیه مرجعیت باستان یکی از دلمشغولیهای عمده اندیشمندان آن روزگار بوده است. آنها درک کرده بودند که اگر به این مهم نپردازند، جریان تفکر و نواندیشی کامیاب نخواهد شد. آنها اعتقاد به مرجعیت باستان را مانع پیشرفت علوم میدانستند. فرانسیس بیکن میگفت:
«علت دیگری که باعث جلوگیری از پیشرفتهایی میشد که آدمیان باید در علوم به آنها دست مییافتند و به تعبیری آنان را چنان در جای خودشان چهار میخ کرد که گویی سحر و جادو شدهاند، احترام عمیق به دوران باستان و مرجعیت مردانی بود که بزرگان فلسفه قلمداد میشدند…»
گالیله نیز علیه مرجعیت دوران باستان نوشته میگفت:
«پیش از آنکه به سخنانم ادامه دهم، به شما میگویم که در امور طبیعت مرجعیت انسانها هیچ معنایی ندارد … ارسطو یک انسان بود. او با چشم دید، با گوش شنید، و با مغز تأمل و تفکر کرد. من نیز یک انسانم. با چشم میبینم و بسیار بیشتر از آنچه او دید. تا آنجا که به مباحثه و مکالمه من درباره مسایل مربوط میشود، معتقدم که او قضایای بیشتری را بررسی کرده است تا من. اما اینکه آیا او چیزهایی را که ما هر دو بحث و بررسی کردیم، مشروح و دقیق و بهتر شرح و تفصیل داده است، استدلالهای عقلانی ما آن را آشکار خواهد ساخت و نه مرجعیت و اقتدار ما.»
او در پاسخ این پرسش که اگر ارسطو مرجع نیست پس چرا این همه هوادار دارد، میگوید:
«ولی این سخن شما بر هیچ چیز دلالت ندارد، چرا که دوران باستان و گذشت این همه سال برای او پیروانی چنین بسیار فراهم آورده است. از اینکه پدری بیست پسر دارد، هنوز نمیتوان حتماً به این نتیجه رسید که او پرزاد و ولدتر از یکی از پسرانش است که فقط یک فرزند دارد، وقتی پدر ۶۰ ساله و پسر ۲۰ ساله باشد.»
اگر سرگذشت اروپا نشان میدهد که پروسه نواندیشی بدون شورش علیه مرجعیت باستان ممکن نیست به توفیق دست یابد، پس خلق و آفرینش ادبیاتِ معطوف به رهایی از سالاری گذشتگان نیاز مبرم ما نیز میباشد. محققان و پژوهشگران ما باید جدال کهنه و نو راهاندازی کنند و این بحث را بهصورت جدی و مستدل در جامعه مطرح کنند. اگر روشنگری، بنا بر تعریف کانت «خروج انسان از قیمومیت خودکرده است»، شورش علیه قیمومیت و سالاری گذشتگان از مصداقهای عینی و انضمامی آن است. باید پروسه روشنگری را از همین جا آغاز کرد. باید پذیرفت که حکومت مردگان و سالاری گذشتگان، توانایی تفکر را از ما گرفته و متأسفانه سدی شده است فرا راه نواندیشی.
تقابل کهنه و نو در جهان اسلام
خوشبختانه بهنظر میرسد این تقابل در بخشهایی از جهان اسلام در قالب ظهور «گفتمان ضرورت بازگشایی باب اجتهاد» دیرگاهی است آغاز شده است. نخستین کسی که این گفتمان را مطرح کرد شاه ولیالله محدث دهلوی بود. تا پیش از شاه ولیالله دهلوی همه به «اجماع» بهعنوان یکی از منابع معرفت در شریعت اسلامی مینگریستند. بر مبنای قرائت سنتی از شریعت اسلامی، منابع معرفت در اسلام چهار است:قرآن؛ سنت؛ اجماع؛ قیاس. و مراد از اجماع نیز، مطابق آخرین تعریف و صورتبندی نهایی در میان اهل سنت، اجماع مسلمانان نسل نخست بر سر یک مسألهای است که حکماش در قرآن و سنت نیامده باشد.
حضور اجماع بهعنوان یک منبع معرفت در شریعت اسلامی، از یکسو جایگاه علما را به پاسداران سنت تقلیل میبخشید و از سوی دیگر، سالاری تفکر نسل نخست مسلمانان را بر امروز تحکیم میکرد.
شاه ولیالله محدث دهلوی (۱۷۶۲- ۱۷۰۲) که پدر اصلاحگری اسلامی بهشمار میآید، برای نخستین بار در برابر حجیت اجماع شورید، تقلید یا پیروی کورکورانه از گذشتگان را رد کرد و ضرورت بازگشایی باب اجتهاد را مطرح کرد. احیاء اصل اجتهاد او را قادر ساخت به جای تأکید بر ظاهر شریعت که تابع زمان و مکان خاص است، به مقاصد آن توجه کرده و روح شریعت را که در همه اعصار کاربردپذیر است در ارجحیت قرار دهد.
یکی از جاهایی که متأسفانه هنوز مسألۀ ضرورت اجتهاد بهصورت جدی در آن مطرح نشده، افغانستان است. نیاز است چنین چیزی در میان علمای افغانستان و در مدارس دینی این سرزمین تبدیل به یک گفتمان شود و آهستهآهسته جدال کهنه و نو راهاندازی گردد.