اگر از مبنای هستی حرف بزنیم، باید پذیرفت که انسان در ساختار عظیمِ هستی، چیزی بیش از میکروبی گذرا نیست. موجودی بیتأثیر بر تعادلِ کیهانی که اگر از میان برود زمین بار دیگر به سکون و توازن نخستینِ خود بازخواهد گشت. زمین در غیاب انسان، دوباره خواهد نفس راحتی بکشد و طبیعت آزاد از یوغِ سلطه و مصرف، رهاییِ خود را بازخواهد یافت.
اما انسانِ امروز، در حالی که در مقامِ زیستشناختی ناچیز است، از حیثِ روانی و معرفتی در پیچیدگی و توهمِ فهمِ مطلق غوطهور است. انسان بهجای پذیرشِ نادانیِ خویش، جهان را برای دیگر همنوعان خود ساده تصویر کرده است تا از تأملِ ژرف بر هستی بازمانند. جهان در چشمِ انسان، نه آنچه هست، بلکه آن چیزی است که او برای گریز از هراسِ حقیقت ساخته است.
۱. وهمِ فهم و سیاستِ سادهسازی
انسانِ معاصر، در وهْمِ دانایی گرفتار است. این وهم، حاصلِ ترکیبِ خودبزرگبینیِ عقلانی و ترسِ اگزیستانسیال از مواجهه با بینهایتِ پیچیدگی است. او برای حفظِ آرامشِ روانی به سادهسازیِ جهان دست زده است و از این رهگذر دروغی به نام «فهم جهان» را بهمثابهٔ واقعیت پذیرفته است. این پدیده را میتوان «سیاستِ سادهسازی» نام نهاد؛ سیاستی که از ساحتِ معرفت تا نهادِ قدرت امتداد دارد، و نظمِ موجود را از رهگذرِ دروغِ روشنفکرانه بازتولید میکند.
۲. انسان، رقابت و اقتصادِ قدرت
بر اساس واقعیات تاریخ، انسان در رقابت با خویشتن و همنوعِ خود زیسته است. پیروزی، نه از راهِ همزیستی، بلکه از مسیرِ حذفِ دیگری و تثبیتِ سلطه حاصل شده است. نهادهای سیاسی و اجتماعی نیز برخلاف ادعای عدالت بیشتر به سازماندهیِ قدرت خدمت کردهاند تا توزیعِ برابر آن. در نتیجه، تاریخ بشری را میتوان تاریخ انتقالِ قدرت از دستی به دستی دیگر دانست، نه تاریخِ رهاییِ انسان از سلطه.
۳. دموکراسی: میان وانمود و واقعیت
دموکراسی بهظاهر نظامی است بر پایهٔ ارادهٔ مردم؛ اما در عمل اغلب به صحنهای برای بازتولیدِ اقتدار بدل شده است. در جهانِ مدرن، گرچه نهادهای انتخابی و آزادیهای صوری گسترش یافتهاند اما کنشِ خودسرانهٔ قدرت همچنان پابرجاست. نمونههای عینی مانند اعمالِ ارادهٔ فردیِ رهبران مقتدر (از جمله ترامپ) نشان میدهند که دموکراسی در بسیاری موارد، تنها نقابِ مشروعیتِ قدرت است. در جوامعی که تا اعتراضات خیابانی پیش نرود، هیچ دولتی پاسخگو نمیشود نمونهٔ واضح حضور نمادین مردم است. بنابراین، حضورِ مردم در حکومت، حضور مشروط و نمادین است، نه حقیقی.
۴. در بابِ پایان تاریخ
پایانِ تاریخ، مفهومی است که نیازمند تأمل ژرفتر از تحلیلهای روزمره است. اگر تاریخ میدانِ تقابلِ ایدئولوژیها و حرکتِ دیالکتیکیِ قدرت است، ادعای پایان آن به معنای توقفِ هرگونه پویایی تاریخی خواهد بود. اما در جهانِ معاصر و بهویژه در افغانستان نه تنها چنین توقفی رخ نداده، بلکه اشکالِ تازهای از تاریخ آغاز شده است. ظهورِ طالبان و ایدئولوژیهای ضد لیبرال، واکنشی به جهانیسازی و سکولاریزاسیون است. آنان محصولِ همان جهانیاند که در برابرش مقاومت میکنند. بنابراین، سخن از پایان تاریخ در چنین زمینهای نه تحلیل، که سادهانگاری است.
۵. اسد بودا و غربزدگی
اسد بودا، همچون بسیاری از روشنفکرانِ چپگرای افراطی از بسترِ بومی خویش گسسته و در مدارِ غربزدگی سیر میکند. نگاه او به جهان، نگاهِ دوگانهای است: غرب، بهمثابهٔ بهشتِ پیشرفت، و شرق، جهنمِ جهل. در اندیشهٔ او نزاع با محمد و خدا، بازتابِ کشمکشِ فلسفی با سنت نیست بلکه نوعی گریز از تأملِ درونفرهنگی است. روشنفکریِ اصیل اما نیازمندِ بازنگریِ جهانِ پیرامونِ خویش است. باید ریشهها را فهمید، نه آنکه در تقلیدِ مفاهیمِ وارداتی فرو رفت. انکارِ خدا، مجوزِ بیمنطق خواندنِ خداپرستان نیست. اندیشهٔ انتقادی، بدون انصاف، بدل به ایدئولوژیِ تازهای میشود که همانقدر محدود است که ایدئولوژیهای گذشته.
دوگانههای نوین و بحرانِ هویت
جهان امروز گرفتار دوگانههایی است که از هم گسیخته نمیشوند: غرب مسلمان را تروریست میخواند. شرق غرب را کافر مینامد و آنان که میان این دو جهان رفتوآمد میکنند، هویتِ خویش را در مرزهای این تضاد از دست میدهند. این وضعیت حاصلِ کینههای شخصی و قومی است که در مقیاسِ فرهنگی بازتولید شدهاند. انسان با نفرت از دیگری، خود را تعریف میکند و همین نفرت، اندیشهٔ او را از عقلانیت تهی میسازد.
۷. بازیِ قدرت و توهمِ تاریخ
منازعاتِ ظاهری همچون جنگِ طالبان و پاکستان، شاید در سطحِ سیاست بازیِ قدرتی بیش نباشند اما پشتِ این نمایش، نیروهای عمیقتری از تاریخ و ایدئولوژی در کارند. احساسات و تحلیلهای سطحی، تنها انکار واقعیت است. تاریخ افغانستان هنوز در آغازِ خود است و هر کس از «پایان» سخن میگوید، در حقیقت از ناتوانیِ خود در فهمِ این واقعیت میگوید.
نتیجهگیری
ادعای پایان تاریخ دربارهٔ افغانستان بیش از آنکه ریشه در تحلیلِ روشنگرانه داشته باشد، محصولِ یأسِ فکری و غربزدگیِ است. آنچه در افغانستان جریان دارد، نه فرجامِ تاریخ، بلکه آغاز تاریخ دیگر است. تاریخی درگیر با خود، میان ایمان و ایدئولوژی، میان آزادی و سلطه. دموکراسی با همهٔ ظاهرِ فریبندهاش تا زمانی که ساختارهای قدرت از آن تغذیه میکنند، نه هدفِ نهایی که عرصهای موقت برای نزاع است. وظیفهٔ اندیشه، در چنین زمانهای، نه اعلامِ پایان، بلکه ابداعِ معناست.