با گذشت از سقوط جمهوریت و بازگشت طالبان در افغانستان، هنوز هم هستند دوستانی که برایم پیام میگذارند و میپرسند: «چه مشورت میدهی، برویم از کشور یا باشیم؟»
دوستانی هم که این پرسش را مطرح میکنند، اکثرا نویسنده و پژوهشگر و فرهنگیاند؛ نویسندگان جوان و خوشآتیه.
نگرانی شان هم این است که اگر از افغانستان هجرت نکنند، به علت فضای بستهای که امروز در کشور حاکم است، شاید نتوانند از استعداد خود در حرفهی نویسندگی درست استفاده کنند. آنها معتقدند که فضاهای بسته و استبدادی قاتل استعداد آدمیان است و یک نویسنده فقط در جوامع باز و دموکراتیک میتواند آثار درخشان خلق کند.
راستی، با شرایطی که در حال حاضر در افغانستان حاکم است، سود نویسندگان و جوانان با استعداد ما در رفتن است یا ماندن؟
پاسخِ قطعیِ نمیتوان به این پُرسش ارایه کرد؛ زیرا با نیم نگاهی به تاریخ درمییابیم که برخی از بزرگترین نویسندگان قرنِ بیستم با رفتن به شهرت رسیدند و برخی با ماندن.
میلان کوندرا، یکی از معروفترین رماننویسان اروپای شرقی است. این نویسنده اهل جمهوری چک بود. در دورهای که او که در چکسلواکی زنده میکرد، در آنجا یک حکومت توتالیتار کمونیستی حاکم بود. او در اول به عضویت اتحادیهی جوانان حزب کمونیست درآمد، اما با انتقادهایی که از حکومت کرد، از حزب اخراج شد.
کوندرا پس از اشغال چکسلواکی توسط اتحاد جماهیر شوروی، به فرانسه رفت و تا پایان در آنجا ماند.
این نویسنده، در فرانسه بود که به شهرت و محبوبیت بینالمللی دست یافت و آثارش به اکثر زبانهای زندهی دنیا ترجمه شد.
اما یک وطندار دیگری کوندرا، که معاصر او هم بود، واتسلاف هاول نام داشت. او هم مانند میلان کوندرا، و نویسنده و روشنفکر بود.
از معروفترین آثار واتسلاف هاول میتوان کتابهای «قدرت بیقدرتان»، «زندگی در حقیقت»، «اپرای گدایان»، «جشن باغچه»، «اشتباه» و تعداد دیگری از کتابهای او را نام برد.
این نویسنده اما کشور خود را ترک نگفت، تا پایان در چکسلواکی ماند و برای آزادی کشور خود مبارزه کرد و حتا به زندان رفت. او بر خلاف کوندرا، با ماندن در وطن به شهرت و محبوبیت رسید و در سال ۱۹۸۹ اولین رییس جمهور غیرکمونیست چکسوالکی شد.
من در اینجا به کوندرا و واتسلاف هاول فقط به عنوان «مشت، نمونه خروار» اشاره کردم، و الا تاریخ بشریت مملو از آدمهای موفقی است که برخیهای شان موفقیت را مرهون تبعید هستند و تعداد دیگری شان مرهون ماندن و مبارزهکردن.
درست است که گفتهاند که نویسندگان تبعیدی خوبتر از نویسندگان بومی میدرخشند؛ زیرا در جایگاه ناظر خارجی مینشینند و این باعث میشود که چیزهایی را ببینند که از چشم یک فرد بومی پنهان میماند. اما برخیها این را نیز یادآوری کردهاند که هیچ چیزی برای یک نویسنده بدتر از تبعید نیست. یکی از کسانی که به این نظر اخیر تاکید میکند، ایوان کلیما است.
ایوان کلیما در جریان یورش شوروی به چکسلواکی، در لندن بود. اما او به پراگ بازگشت و بعد به آمریکا رفت و دوباره به کشور خود برگشت.
وقتی در گفتگویی از ایوان کلیما پرسیده شد که چرا ترجیح دادید که برگردید، در پاسخ گفت: «به عقیدهی من، برای نویسنده هیچچیز بدتر از تبعید نیست، چون مهم است که با زبان و با هموطنان خود در ارتباط باشی. داشتم ۴۰ ساله میشدم، و دیگر برای من دیر بود که بخواهم به نوشتن به زبان دیگری رو بیاورم. و نوشتن به زبان چکی در آمریکا مضحک به نظر میرسید. برای همین، تصمیم گرفتم که برگردم، و هیچوقت هم از این بابت افسوس نخوردهام. وقتی برگشتم، دوستانام واقعاً شگفتزده و تا حدی خوشحال شده بودند، چون این کار را نوعی ابراز همبستگی میدیدند، و از جهاتی همین طور هم بود. احساس میکردم اهمیت دارد که به خاطر چیزی بجنگیم.»
خلاصه اینکه نه ماندن در کشور خیلی در شهرت آدمیان اهمیت دارد و نه زندگی تبعیدی. مهم نوشتن و مبارزه کردن است.
اگر مبارزه کنیم، با ماندن در کشور خود ما نیز به شهرت میرسیم. من وقتی از مبارزه صحبت میکنم، منظورم الزاما مبارزه مسلحانه نیست و حتا آنهایی را که در داخل کشوراند، دعوت به نافرمانی هم نمیکنم. بلکه منظورم یک مبارزهی فرهنگی نرم، آهسته و پیوسته برای ایجاد تغییر است. روش این کار را خود اهل قلم بیشتر از من بلداند.
به هر صورت، تصمیم رفتن و ماندن یک تصمیم شخصی است. هر فرد، خود بهتر میداند که چه کند.