نرگس وارد اتاق شد و مقابل آیینه ایستاد. مدتها میشد که خود را اینگونه، در مقابل آیینه، بهطور مستقیم نمیدید. احساس عجیبی داشت، گویی با فرد دیگری روبروست. چهرهای که از آیینه به او خیره بود، انگار شباهتی به خودش نداشت. به چشمانش دقیقتر نگریست؛ آنها زیبا و درخشان بودند، همان چشمانی که دیگران به چشم آهو تشبیه میکردند. اما او به جای زیبایی، چیزی دیگر در آنها میدید. شاید غم و اندوهی که سالها در دلش پنهان شده بود.
دستش را بر موهای پریشانش کشید و با خود نجوا کرد: «آیا تو همان نرگس عاشق هستی؟ زنی که همیشه به دنبال مردی بود که مرد باشد، واقعی، محکم و استوار؟»
او هیچگاه به دنبال قهرمانی از داستانها نبود، کسی که ظاهری زیبا و اندامی بلند داشته باشد، نه. آنچه که نرگس میخواست، چیزی عمیقتر بود. مردی که بتواند با او خیابانها را قدم بزند، بدون اینکه نگران نگاههای دیگران باشد. مردی که با او، دیوانهوار، مسیر زندگی را طی کند.
با حسرت آهی کشید و ادامه داد: «اما مرد واقعیات را وقتی یافتی که از دستش دادی. در جامعهای که مردم عشق را تنها به نام نفس میفهمند، دیگر نمیتوانی به عشق واقعی باور داشته باشی.»
موهایش را باز کرد و نگاهش را به گیسوانش دوخت. گیسوانی که روزی مورد تحسین و عشق کسی بود که حالا فقط خاطرهای از او باقی مانده بود. آن شخص، مانند باد به زندگی او وارد شده بود و به همان سرعت هم از آن خارج شد. نرگس احساس میکرد که با رفتن او، تمام وجودش مانند یک مردهی متحرک شده است، زنی که دیگر حس زندگی ندارد.
او یادش آمد که چگونه با “صادق” آشنا شده بود. در محل کارشان، صادق با یک نگاه او را دگرگون کرده بود. بعد از مدتی، درخواست دوستی از طریق فیسبوک برایش فرستاده بود و نرگس هم، با همان نگاه آشنا، او را شناخته و درخواستش را پذیرفته بود. آنها به زودی به یکدیگر اعتراف کردند که عاشق هم شدهاند.
نرگس با آمدن صادق احساس خوشبختی میکرد. اما این خوشبختی دوام چندانی نداشت. صادق کسی بود که میگفت: «نگاه چشمانت را از من مگیر، من برای نگاه تو زندهام.» و حالا همین چشمان، پر از اشک شده بود.
او دوباره به آیینه خیره شد و با صدایی لرزان گفت: «چشمانت، همین چشمانت، همانهایی بودند که صادق را دیوانه کردند. همان چشمانی که مردم میگفتند دل هر کسی را میبرد.»
نرگس با یادآوری خاطراتش، قلبش فشرده شد. او به یاد آورد که چگونه صادق موهایش را نوازش میکرد، آنها را میبوسید و با تمام وجود بو میکشید. اما حالا، به جای آن احساس لذت، نرگس فقط نفرت و تحقیر برای خود احساس میکرد. احساس میکرد که تمام کثیفیهای دنیا در وجودش جمع شدهاند.
او به زانو نشست و از آیینه فاصله گرفت. چقدر از خود متنفر بود، برای اینکه اجازه داده بود احساساتش بازیچهی دست کسی شود. کسی که او را به بازی گرفته و هوسهایش را در وجود او خالی کرده بود.
نرگس به خود سیلی زد، گویی میخواست خود را از این وضعیت نجات دهد. به آیینه نگریست و گفت: «چگونه میتوانم از بند این عشق رهایی یابم؟ از عشق کسی که خدای دلم شده بود و حالا دیگر رفته است.»
دوباره از زمین بلند شد و مقابل آیینه ایستاد. چشمانش را بست و سعی کرد آرام بگیرد، اما مادرش را پشت سر خود دید. چرخید و به او نگاه کرد. مادرش با نگاهی نگران به نرگس خیره شده بود. او میدانست دخترش چه چیزی را پشت سر میگذارد. نرگس همه چیز را به مادرش گفته بود؛ از عشقش به صادق، از تصمیمش برای ازدواج با او، و از امیدهایش برای آینده.
مادرش با لحنی محکم گفت: «هنوز هم در غم او زانوی غم بغل گرفتهای؟ نمیدانی که چه آدمی بود؟»
اما نرگس هیچ جوابی نداد. حرفهایش را در گلویش فرو برد و سکوت کرد. نمیتوانست به چشمان مادرش نگاه کند و چیزی بگوید. نمیخواست نام صادق را به زبان بیاورد.
مادرش دست بر موهایش کشید و ادامه داد: «میدانی صادق، همان کسی که خدای دلت شده بود، ازدواج کرده است؟ او در مقابل من نشست و گفت تو را دوست دارد و میخواهد با تو ازدواج کند. ولی حالا کجا است؟ او فقط با چشمان مظلومانهاش ترا فریب داد.»
نرگس باز هم حرفی نزد. به آیینه نگریست و به چهرهی خود خیره شد. آیینه برای او حقیقت را نشان میداد؛ غم و اندوهی که در تمام وجودش جا خوش کرده بود. مادرش ادامه داد: «چرا حرف نمیزنی؟ لال شدهای؟»
نرگس به آرامی سرش را تکان داد و در دل گفت: «چه بگویم؟ چگونه بگویم؟»
او بار دیگر به آیینه نگاه کرد و نفس عمیقی کشید. میتوانست سیاهیهای دور چشمانش را ببیند، غمی که تمام وجودش را فرا گرفته بود. مادرش دوباره گفت: «در آیینه چه چیزی میبینی؟ لبها و صورتت که از اندوه خودت را خشکاندهای؟»
نرگس باز هم سکوت کرد. او حتی از شنیدن صدای خودش نفرت داشت، صدایی که روزی صادق آن را زیباترین و آرامبخشترین صدای دنیا مینامید.
نرگس بار دیگر به خودش در آیینه نگریست. به یاد آورد که چگونه صادق آغوشش را برای او باز میکرد. اما حالا، آن آغوش برای دیگری بود.
با لحنی خفه و پر از بغض گفت: «مادر، من از خودم و از تمام وجودم متنفرم. من از او متنفرم، اما این فقط یک فریب دل است. من هنوز عاشقش هستم. با اینکه او خودش آمد و خودش رفت، با تمام وعدههایش، من هنوز قلبم برای او میتپد.»
مادرش آهی کشید و گفت: «آه که از دل عاشق بیرون آید، معشوق را میسوزاند.»
نرگس با چشمانی پر از اشک زمزمه کرد: «بسوزد. او هم مرا سوزاند.»
مادرش دیگر چیزی نگفت و او را با خودش و آیینه تنها گذاشت.
داستانی از عزیزهاحدی