زمانیکه افغانستان بدست طالبان افتاد برای چند هفته طالبان به دره ما نیامدند و مردم در اضطراب تمام و با اندوهی سخت دست و پنجه نرم میکردند.
بعد از سه هفته طالبان با نیروی عظیم که حدود هفت صد تن بودند وارد دره ما ( دره کوکلامی شهرستان سالنگ) شدند.
وارد شدن یک گروه نا آشنا آنهم بدون نظم و انضباط در این وادی، در واقع برای مردم چیزی عجیب به نظر میرسید چون مردم ما خصوصا نسل جوان هیچ نیرویی شبیه این، که وحشگونه به نظر میرسیدند، ندیده بودند.
درست از سقوط دولت بدست طالبان یک ماه گذشته بود، من داشتم با عمویم یکجا کار میکردیم که ناگهان پسر عمهام با عجله و باچهره غمناک بر ما وارد شد و گفت دایی ام را طالبان با خود بردند.
من و عمویم با عجله از خانهٔ که کار میکردیم به سمت طالبان رفتیم که پدرم با دستانی بسته که دو تن از افراد طالبان به دو پهلویش ایستاده بودند، به طرف ما خیره مانده بود، سیمایش پر از اندوه بود و با صدایی گرفته و توام با نامیدی به ما گفت چیزی نیست همه چیز خوب میشود و طالبان پدرم را با خود بردند.
پدرم درست هژده سال در دولت جمهوریت به عنوان یک سرباز امنیت ملی در کابل وظیفه اجرا کرده بود، اما بناء بر مشکلاتی که عاید حال شان شده بود بیشتر از چهار میشد که از دولت و وظیفه استعفا داده بود.
طالبان پدرم را به اتهام جمع آواری سلاح و پناه دادن به افراد مقاومت دستگیر کردند در حالیکه وی هیچگونه دخالتی در این امر نداشت.
طالبان پدرم را سه روز در حبس نگهداشتند و بعد از سه روز در ازای دادن یک میل سلاح نوع«کلاشینکوف» وی را از حبس آزاد کردند.
در آن روز ها غم و درد و از دست دادن عزیزان، همهٔ مردم دهکده مان را در اندوه و غمی پایان ناپذیر فرو برده بود.
دو برادرم در ایران و برادر بزرگم در کابل مصروف کار بود. در واقع همه ما داشتیم با رنج و غمِ اینکه مبادا افراد طالبان دوباره اقدام مشابه انجام دهند، دست و پنجه نرم میکردیم. روز ها برای مان ناخوش بود، در سر سفر نان، بدون اینکه کسی نانی بخورد، در فکر این بودیم که آینده ما چه خواهد شد.
طالبان پدرم را دو باره خواستند اما این بار توان رفتن را به مسجد جامع که پایگاه اصلی طالبان بود را نداشت و افراد طالبان در حالی در دو پهلویش قرار داشتند، به طرف مسجد در حرکت شدند. این بار پدرم با وساطت مو سفیدان و بزرگان دهکده به ضمانت آزاد شد اما این آخر کار و سر انجامش نبود.
پدرم هرازگاهی در فکر فرو میرفت و همیشه با خودش در حال کلنجار رفتن بود، به تشویش این بود که اگر طالبان دوباره بخواهندش چهکار کند چون تاب و توان شکنجه را نداشت.
بیش از سه ماه که طالبان افغانستان را گرفته بودند گذشته بود، در اینجا بود که پدرم از فرط تشویش و اضطراب سکته کرد و دست و پای طرف راستش از حرکت مانْد و بیش از چهار ماه نمی توانست حرف بزند.
شوریدگی و اضطراب پدرم برای زندانی و شکنجه شدن نبود، برای خانواده و باز ماندگانیکه توانایی هیچ کاری ندارند، بود.
من تازه آزمون کانکور را سپری نبوده بودم و بی صبرانه در انتظار اعلام نتایج آزمون بودم. اما سقوط دولت بدست طالبان تمام شور و شوق دانشگاه و درس را از من ربوده بود.
سال بعد (۱۴۰۱) من آمدم دانشگاه و دیری نپایید که فامیلم مرا به خانه خواستند. بعد از فروپاشی دولت همه برنامه های که چیده شده بود و همه تصمیماتی که گرفته شده بود، برهم خورد. کمتر کسی بود که از این فاجعه جان سالم بدر برده باشد در این موقعیت ما هم یکی از اینها بودیم که بدبختی دچارمان شد.
با نا امیدی تمام یک کاغذ و قلم برداشتم تا ورقهٔ درخواستی برای تأجیل از دانشگاه بنویسم، به روی کاغذ دیدم اما گلویم توان بغض را نداشت و شروع کردم به گریه کردن.
«من یک زمانی به این بر این بودم که یک مرد جوان چرا گریه کند آیا میشود که یک جوان هم گریه کند؟ »
من در گذشه به این طور رخداد ها سر نخورده بودم نمی دانستم که غم و اندوه انسان را آنقدر محکم به زمین میزند که دیگر توان بلند شدن را ندارد.
ورق درخواستی بدستم رفتم طرف دفتر مربوطه و مراحل تأجیل را به پایان رساندم و با وداع گفتن از دانشگاه، با چشمانی گریان، بلخ را به مقصد سالنگ/ پروان، ترک کردم.
یک سال را در دهکده بدون هیچ مصروفیت به پایان رساندم. دهکده به آن بزرگی برایم تنگ شده بود احساس میکردم که سنگ و چوب دهکده دارد مرا طعن میزنند، آرامش نداشتم و داشت جانم به لب میرسید. زندگی در دهکده نه تنها برای من که برای همه کسانی که در آنجا بودند، سخت بود و شکننده چون نه راهی برای فرار بود و نه کاری برای مصروفیت البته این تنها برای من بود.
من که از یک مدرسه با جایگاه علمی فارغ التحصیل شده بودم، حالا شدم یک انسان خالی از دانش و درس. برایم سخت است این را میگویم؛ اما من تمام آنچه را که آموخته بودم، به باد فراموشی سپرده بودم.
دیگر نه قواعد صرف به ذهنم بود و نه ترکیبات نحو.
سال ۱۴۰۲ بنا به درخواست خانواده دوباره به دانشگاه آمدم دانشگاهی که سال پیش ورقه درخواستی برای تأجیل مینوشتم حالا با یک قلم و کاغذ دارم ورقه درخواستی برای رفع تأجیل مینویسم.
بعد از این، دیگر نه من آن شخص سابق بودم و نه دانشگاه آن دانشگاه سابق، هردوی ما تغییر کرده بودیم، من خالی از آنچه آموخته بودم شدم و دانشگاه خالی از دانش و نصاب دانشی.
اما حالا من در دانشگاه صنف چهار هستم با همین هم میگذرانم با امیدی نه چندان زیاد.