افغانستان، سرزمینی است که در میانهی بودن و نبودن ایستاده است؛ در برزخی میان گذشتهای که نمیگذرد و آیندهای که نمیرسد. هر صبح در این خاک، روز از دلِ شب زاده میشود بیآنکه کسی بداند آیا طلوعی در پیش است یا تکرارِ غروبِ دیروز. گویی تاریخ در اینجا، نه رودخانهای روان، که برکهای راکد است که در آن تصویر رنج، بیوقفه تکرار میشود.
آلبر کامو در افسانهی سیزیف مینویسد: «هیچ چیز پوچتر از تماشای انسانی نیست که سنگی را تا قله میبرد و آن سنگ دوباره فرو میغلتد.» افغانستان نیز چنین است: مردمی که نسلدرنسل سنگِ امید را بالا میبرند و هر بار، از فرازِ قدرت و تقدیر، سنگِ تاریخ دوباره بر سرشان فرو میافتد. اما در عینِ حال، همانگونه که کامو میگوید، «باید سیزیف را خوشبخت پنداشت»، زیرا در خودِ تلاش، در استمرارِ زیستن با آگاهی از پوچی، معنا نهفته است.
رنجِ افغانستان، رنجِ تعلیق است؛ تعلیق میان خواب و بیداری، میان آزادی و اسارت، میان بودن و ناپدید شدن. هایدگر در هستی و زمان میگوید: «انسان، پرتابشده در جهان است»؛ و افغانستانی، بیش از هر کس، این پرتابشدگی را تجربه میکند، پرتابشده از یک نظام به نظام دیگر، از جنگی به جنگی دیگر، از وعدهای به وعدهای دیگر. در این پرتابِ مداوم، او حتی مجالِ ایستادن ندارد؛ او همواره در سقوطی موقرانه است، در میانِ زمین و آسمان، بیآنکه هیچکدام را لمس کند.
هگل در پدیدارشناسی روح از «آگاهی در تضاد با خود» سخن میگوید. افغانستان، شاید تجسدِ همین آگاهیِ متناقض است؛ کشوری که در ظاهر وجود دارد، اما در عمل تعلیق است، نه غایب است، نه حاضر. در نقشهها دیده میشود، اما در وجدان جهانیان محو شده است. افغانستان همچون مفهومی است که هیچگاه به تحقق نمیرسد، همچون ایدهای که در میانهی راهِ شدن، درنگ کرده و میانِ «هست» و «باید باشد» سرگردان مانده است.
سورن کییرکگور میگفت: «اضطراب، سرگیجهی آزادی است.» در افغانستان اما اضطراب، دیگر نه از آزادی، بلکه از ناتوانیِ رسیدن به آن سرچشمه میگیرد. اینجا آزادی نه تجربه، بلکه افسانه است؛ همچون نغمهای که همیشه شنیده میشود، اما هرگز از لبانِ هیچکس جاری نیست.
در کوچههای کابل، در بادهای هرات، در خاموشیِ کوههای بامیان، زمان چنان سنگین است که گویی ساعتها از حرکت بازماندهاند. والتر بنیامین میگفت: «هر لحظه میتواند دروازهای باشد که از آن رستگاری وارد شود.» اما در افغانستان، لحظهها یکی پس از دیگری میگذرند، بیآنکه هیچیک حاملِ رستگاری باشند. گویی تاریخ، فراموش کرده است که در این سرزمین نیز انسانهایی زندگی میکنند.
در فلسفهی بودیسم، رهایی زمانی ممکن است که انسان «دلبستگی» را رها کند. شاید افغانستان نیز باید از چنگالِ دلبستگی به رستگاریِ وعدهدادهشده رها شود؛ باید بپذیرد که رنج، نه مرحلهای گذرا، بلکه جوهرِ وجودی اوست. اما این پذیرش، نه تسلیم است و نه شکست؛ بلکه همانگونه که نیچه میگفت: «آری گفتن به زندگی است، با همهی زشتیهایش.»
شاید روزی برسد که افغانستان از تعلیق رها شود، اما رهاییِ حقیقی، نه در تغییرِ بیرون، بلکه در آگاهیِ درون خواهد بود. زیرا همانگونه که داستایوفسکی مینویسد: «انسانِ آگاه، رنج میبرد.» و اگر چنین است، پس افغانستان آگاهترین ملتِ جهان است، ملتی که هنوز در میانهی خاکستر و فاجعه، معنای انسان بودن را فراموش نکرده است.
در پایان، میتوان گفت افغانستان، همانند روحی است که در برزخ میان دو جهان معلق مانده است؛ نه میمیرد تا آرام گیرد، نه میزید تا شکوفا شود. اما شاید همین تعلیق، بزرگترین امکانِ او باشد، امکانی برای تأمل، برای بازتعریفِ بودن، برای آفرینشِ معنایی نو از درونِ رنج.
در اینجا، در این خاکِ رنجدیده، هر آه، فلسفهای است و هر اشک، تعبیری از هستی. و شاید روزی، از دلِ همین تعلیق، صدایی برخیزد که بگوید: «من هنوز اینجا هستم»، صدایی که جهان را دوباره وادار کند تا به یاد آورد: افغانستان فقط نامِ یک جغرافیا نیست، بلکه تجربهی عریانِ بودن است؛ بودن در میانهی همهی نبودنها.