سخن باز هم از افغانستان است؛ از سرزمینی که سینهی پهناور و آغوش بیمنتش در گذر تاریخ، پناهگاه میلیونها انسان بودهاست، مادری که در میان چهرههای باطل فرزندان ناسپاسش، از اوج به فرود آمده و گاه در خاک خویش نیز غریب مانده است.
دلم برای آبشارهایش میسوزد، که بیهیاهو زندگی را فریاد میزنند، دلم برای کوههای سرفرازش تنگ میشود که آزادی و آزادگی را در صخرهها حک کردهاند، دلم با رودهای خروشان و نغمهی بلبلانش درهم میتپد، و با سادگی و صفای روستاهایش آرام میگیرد، خلاصه دل من در همهحال برای این جغرافیای زخمی تنگ است؛ جغرافیایی که اندوه بیپایانش سینهام را میفشارد، حتی وقتی تاریخش را ورق میزنم.
افغانستان سراپا زخمی است؛ نه اینکه امروز زخم برداشته باشد، بلکه از دیرباز در چرخهی خون و رنج زیسته است؛ گاه به دست جهالت و فزونخواهی خودیها و گاه زیر چکمهی تنگچشمی بیگانگان و همسایگانی که هرگز به آرامش این سرزمین ایمان نداشتند. با این همه، ما هنوز میتوانیم از دل ویرانهها، طرحی نو برآوریم و برای اینمنظور به چند اصل بنیادی نیاز داریم:
۱. خلق روایت مشترک
افغانستان امروز، با گذشتهی خونین و مردمانی پراکنده در مرزهای دور جهان، بیش از هر زمان نیازمند خلق روایتی مشترک است؛ روایتی که بر پایهی ارزشهای جهانی و انسانی معاصر استوار باشد. چنین روایتی باید آینهی برای دیدهشدن همهی اقشار، اقوام و باورهای مذهبی کشور در عرصهی سیاست و ثروت ملی باشد.
این روایت نه باید انکارگر گذشته باشد و نه اسیر آن، بلکه باید آیندهی را ترسیم کند که در آن، منافع ملی، منطقهی، جهانی و بینالمللی افغانستان با حفظ احترام به شهروندان و همسایگان، تعریف و تضمین گردد.
۲. بازتعریف هویت ملی
در تاریخ افغانستان، عناصر نمادین ملی همچون؛ بیرق، پول، مرز و استقلال، هیچگاه نتوانستهاند بازتابدهندهی جامع و پذیرفتهشدهی همهی اقوام و اقلیتها باشند، گاه این نمادها ناقص و تحمیلشده بودهاند و گاه در تضاد با احساس تعلق جمعی مردم قرار گرفتهاند.
ما امروز نیازمند بازتعریف جدی هویت ملی و عناصر سازندهی آن هستیم؛ هویتی که از دل تنوع قومی و زبانی، وحدت فرهنگی و تاریخی را بیرون بکشد. تنها در سایهی این بازتعریف است که میتوان از «ملتِ پراکنده» به سوی «جامعهی مشترکالهدف» گام برداشت.
۳. تمکین بر واقعیتهای اجتماعی
سالهاست که چرخهی باطل در افغانستان میچرخد؛ چرخهی که در آن دولتها و رهبران به جای پذیرش واقعیتهای اجتماعی، آنها را انکار کردهان، این انکار واقعیت، چشمانداز سیاسی و مردمی کشور را پیوسته به بنبست کشانده است.
افغانستان امروز نیازمند نگاهی واقعگراست؛ نگاهی که بداند بدون درک توازن قومی، زبانی، فرهنگی و جنسیتی، هیچ پروژهی سیاسی یا اقتصادی به ثمر نخواهد نشست، پذیرش واقعیت، آغاز بلوغ سیاسی و اجتماعی یک ملت است.
۴. بازسازی اعتماد و اخلاق جمعی
اعتماد، بزرگترین سرمایهی از دسترفتهی افغانستان است، مردمی که بارها فریب خوردهاند، دیگر به وعدهها دل نمیبندند، بازسازی اعتماد میان مردم و حاکمیت و میان اقوام و مذاهب، نخستین گام در بازسازی واقعی کشور است.
این اعتماد تنها از راه عدالت، شفافیت، آموزش و احترام به کرامت انسانی ممکن میشود؛ نه با شعار و تبلیغ.
۵. ضرورت تربیت نسل نو
اگر قرار است آیندهی متفاوت رقم بخورد، باید نسل تازهی پرورش یابد؛ نسلی که از گذشته درس بگیرد اما در بند نفرت و تعصب آن نماند. مدرسه، رسانه و خانواده باید بذر آگاهی، تفکر انتقادی و همزیستی را در دل کودکان بکارند، آیندهی افغانستان نه در مرزها، که در ذهنها ساخته میشود.
و خلاصه کلام اینکه؛ افغانستان اگرچه زخمی است، اما هنوز زنده است، زنده به امید فرزندان اندیشمندی که جسارت رویارویی با حقیقت را دارند؛ حقیقتی که شاید تلخ باشد، اما تنها راه رهایی از تکرار تلخیهای دیروز است.