بنا بر ناگزیریهای روزگار و اوضاع سردرگم افغانستان و جهان، مدت زیادی شده بود که در لای صفحات کتاب حضور نداشتم. دغدغههای نان و امنیت جان از دلمشغولیهای مهم زندگیام گردیده و این همه بارِ که روی دوشم گذاشتهام قامت حوصلهام را خم میکند. روی همرفته مشغلههای زندگی سرم سنگینی میکرد. کمتر به سراغ مطالعه میرفتم. چند روز قبل دوستی یک نسخه کتاب از ایران برایم هدیه آورد، سر از ملالتهای دلپریش روزگار بریدم رفتم به سراغ این کتاب. نام این کتاب “به مساحت قوطی گوگرد روایتی از خاک و خون” از نویسنده توانا “آقای عزیز نیکیار” که در ۱۴۹ صفحه اقبال چاپ یافته است.
بدون شک جاییکه سایه شوم جنگ و هزارگونه تفریقههای غضبناک نامیمون دیگر دست دراز داشته باشد، همه خوبیهای آن منطقه را تاریک ساخته و سایهی اهریمنی خویش را بیدریغ در آن ساحت میگستراند. نویسندهی که خودش از همان خاک بلازده سردرآورده چه یک توصیف زیبا از خط طلایی که در وقت غروب آفتاب در رود هلمند تشکیل میشود دارد و این توصیف را بار ها از زبان یک سرباز امریکایی شنیده است.
“هلمند” جایی است که با یادآوری نام آن هراس و دلهره تمام وجودت را فرا میگیرد، من که زاده سرزمین لعل و لاجورد هستم، هلمند در ذهن من تجسم یک کویر مطلق است و بس. جویهای جاری از خون و مرزعههای مملو از خشخاش چیزی دیگری نیست. هلمند سرزمین است که خود نویسنده همانجا تولد شده است.”به قول خودش با آبش بزرگ گشته است”. دوره کودکی خود را با صدای مهیب توپ، تانک و طیاره گذشتانده است، هیولای جنگ و ویرانی را با تمام سلولهای بدنش حس کرده است. پس دست نوشتهی انسانی که خودش در وسط جنگ زیسته است دور از واقیعت نبوده و نیست.
این کتاب روایتی مردمانی است که سایه شوم جنگ مبهوت شان کرده بود، نه خانوادهای مانده بود و نه کاشانهای! مطمینم این کتاب تأویلی از واقعیتهای است که هیچ وقت در هیچ رسانهیی بازتاب داده نشده بود. این کتاب روایتی از یک نسل است که سالها در بین دود و باروت در دو طرف جنگ در تقلا بودند، روایتی جوانانی است که مانند مرغ پرپر در خون خود رقصیده جان دادند. کالبد بی جانشان در آن کویر بی آب و علف طعمه حیوانات درنده شدند. یا میتوانیم بگوهیم که جسد سوزانده شده شان نمایانگر آن است که زندگی هیچ روی خوشی براش نشان نداده است، فقد از کالبد سوزانده شده او یک مشت خاکستر باقی مانده بود. زبان فواد بیست و چند سالهی است که از دوستان و رفیقانش فقط اسم باقی مانده و بس……
ما انسانها در سرزمین که گرفتن جان یک انسان به مانند نوشیدن یک قطره آب راحت و آسان میباشد، یک رابطه ناگسستنی با همچو کتابها داریم. چون این نسخهها روایتی عینی انسانهای این کره خاکی است. برای ما که از بدو تولد تا حال در جنگ بودیم به آسانی نمیشه از این روایات چشم پوشی کرد. این کتاب اندوه پنهان و آشکارای همهی ما انسانهای است که در این جغرافیای قاتل و بیرحم چشم گشودیم اما با اندک تفاوت که ما در منطقه امنتر زندگی کردیم. توانستم در چهارفصل سال راحت به ستارههای آسمان نگاه کنیم.
عنوان اول این کتاب گورستان نامها است، زمانیکه این عنوان را از نظر میگذراندم یاد دورهی متعلمی خودم افتادم، خاطره دختری ۱۸ سالهای یادم آمد که بهخاطر نرسیدن به عشق خود خودکشی کرد بعد از آنروز دیگر فقط اسم در ذهنمان باقیماند.
چون وجب وجب این کره خاکی گورستان نامها و ننگها است. نامهای بی گور اند و گورهای بینامی. فقط در چهاردیواری ذهن مادران است نه فراتر از آن .
نویسنده با تمام ظرافتهای نویسندگی استراتیژیهای ناکام امریکا را که برای کاهش جنگ در هلمند روی دست داشتند به صورت دقیق توضیح داده است. بدون شک یگانه علل افزایش جنگ و ناامنی در هلمند افزایش فرزندان پسر هستند که در هنگام تولد با شلیک گلوله سینهی آسمان را میشکافند. اولین بار بهجای قلم تفنگ در دستاش میدهند. بهجای مکتب رفتن روانه مدرسه میشوند، به جاییکه کلمهی دوستی، عشق، همدیگرپذیری را فرا گیرد به فرشته مرگ تبدیل میشوند که قاری نعیم یکی از این نمونههای است حس انتقام چنان در او شعلهور بود که به ماشین کشتار تبدیل شده بود.
هلمند گورستان آرزوهای جوانانی زیادی است که قربانی رسم و رواجهای قبیلهیی است که سالها سینه به سینه انتقال یافته است. گفتن سادهترین حرف در مورد تغیر این رواجها ترا به گودال مرگ میکشاند.
گورستان دخترانی است که بدون اینکه طمع عشق را مزه کنند و بدون اینکه مرد زندگی خود را انتخاب کنند به آغوشی مردی سپاریده میشوند که با انسانیت بیگانه است.
هلمند مکان زیست کودکانی است که تنها وسیله بازی شان همان پوچکهای مرمی است، که نیروهای دو طرف جنگ هر موجودی را با یک تیر سینه شکافته بودند و تنها چیزیکه کودکان هلمند وسیله مورد علاقه خود را با آن به دست بیاورند، شیرههای تریاک و پوچکهای مرمی بود.
هلمند برای من قصه مادری است که چند تکه گوشت پسرش را در یک تابوت تحویلاش دادند. و مادری که از یگانه فرزندش که برای دیدن مسابقه پهلوانی رفته بود یک عکس در قوطی گوگرد از او باقی ماند و یک عمر اشکهای که از گوشههای چشمهای مادرانشان سرازیر بود هلمند شهریست که از چهارفصل سال فقط یک فصل آن قابل رویت بود. “زمستان” چون در این فصل انسانهای کمتری زوزه مرگ را میشنوند، صخرهها لباس سفید میپوشند، هیولاهای مرگ به خواب زمستانی میروند.
این کتاب بازگوی مرگ کسانی است که ناگهان در وقت تماشای امواج آب دریا، یا هم زنی در وقت شیر دادن و لالایی خواندن برای کودکاش، یا هم کودکی در وقت چیدن خوشههای گل لاله و یاسمن، یا هم عاشق و معشوق که میخواهند دزدکی بوسهای به یکدیکر تعارف کنند. مثل حسیب الدین مورد اصابت تیر غیبی قرار میگیرد. یکی از این قربانیهای تیر ناگهانی پدر شوهر خودم بود که خارج از دغدغههای روزگار به فکر یگانه پسر خود که تازه متولد شده بود؛ بود. روز ها و شبها برای کودکانش برنامه میریخت. اما ناگهان تیری برسینهاش فرود آمد که تا امروز نمیفهمیم کدام طرف جنگ این حامی زندگی را از ما گرفت. از آن روز سیاه سی و چند سالی میگذرد اما فرزندانش درد نبود پدر را هر لحظه و در هر جا با خود حمل میکنند.
آقای عزیز نیکیار گرامی در صفحه ۹۴ کتاب قصهای را بیان کرده است که با شنیدن ارقام آن خون در بدنم خشکید و دیگر نمیتوانستم یک جمله بنویسم گویا مغزم هنگ کرده بود دیگر نمیتوانست کلمهها را کنار هم بچینند. در روز های شدت جنگ در هلمند در دو ساعت ۱۳ جنین در امنترین جای دنیا یعنی بطن مادر با صدای خوفناک هاوان و توپ قلب شان از فعالیت مانده است. من دو روز شده است خواهرزاده خودم را از دست دادهام نوشتن این متن چنان سرم سنگینی میکرد که احساس میکردم هر توپی فیر شده به جسم من اصابت کرده است و اشکهای ناخودآگاه از گوشه چشمم آرام آرام میافتند و زمین را لمس میکنند.
و در آخر کتاب از مهربانی سخن گفته است که وقتی پدرش لباس سفید برتن کرده بود از این دنیای نامیمون رخت سفر ببندد تازه یک سال سن داشت. پدری که به جرم نداشتن تفنگ بر شانه خود طمع مرگ را چشید، پدری که در “زیر سایه سنگین مرگ شعر میسرود” حالا از او یک دختر به نام مهربان همسرش و قفسههای کتاب در کنج متروک خانه باقی ماند و بس ……
شبیه مهربان هزاران کودکی است که بعد از وفات پدر چشم به جهانی هستی گشودند که هیچ وقت فرصت لمس دستان پر مهر پدر را نداشتند.
بریه دختر کوچولوی ۳ سالهی که هیچ وقت فرصت در برکشیدن پدر را نداشت. و پدری نبود که به موی لطیف دختر کوچک خود دستی بکشد و بگوید بخواب دخترم خودم قهرمان زندگیات هستم و هیچ وقت اجازه نمیدهم که تو در زندگی کمبودی را احساس کنی.
در آخر برای نویسنده توانا و مهربان این مرز و بوم آقای عزیز نیکیار عمر طولانی توأم با صحتمندی تمنا دارم. همیشه قلم شان خوش رنگ و صدایشان رسا باشد