مستبد (Despot) از واژهٔ یونانی دیسپوتیس (Despotes) اشتقاق شده است. این واژه در زبان یونانی به معنای کلانِ خانه و یا کلان خانواده و ارباب است. سپس این واژه از حوزهٔ خانواده فراتر رفت و وارد عرصهٔ سیاست شد تا به نوعی از سلطنت مطلقه اطلاق شود که در آن، سلطهٔ پادشاه بر رعیت همانند سلطهٔ پدر بر فرزند یا ارباب بر برده است.
این همآمیختگی میان وظیفهٔ پدر در خانواده با وظیفهٔ پادشاه، منجر به استبداد گردیده است. وظیفهٔ پدر درخانواده، یک مفهوم اخلاقی است، اما وظیفهٔ پادشاه، یک مقام سیاسی. از همینرو، زمامداران در شرق این مفهوم را استفاده میکنند تا بر ریش مردم بخندند. از منظر آنها، پادشاه، پدرهمه و کلان خانواده است. این بدان معناست که وی حق دارد، مستبدانه حکومت نماید؛ چون از نگاه اخلاقی، مخالفت و اعتراض در برابر اوامر پدر جواز ندارد. بنابراین، اوامر وی قابل اطاعت و احترام او بر همه واجب است. به این ترتیب، این تصور اخلاقی به عرصهٔ سیاست انتقال مییابد و به وسیلهای برای سرکوب هر نوع مخالفت مبدل میگردد و انتقاداتی که در برابر پادشاه صورت میگیرد، عیب بهشمار میرود. با این وصف، ما از عالم اخلاق به دنیای سیاست میرویم و بار دیگر از دنیای سیاست به عالم اخلاق برمیگردیم. ما تمام این کار را به منظور توجیه نظام استبدادی انجام میدهیم.
واقعیت این است زمامداری که حاکمیت خود را بهاساس پدرسالاری توجیه میکند، با شهروندان، همانند پدر با کودکانش برخورد مینماید. پدر به دلیل کمسن و سال بودن و قاصر بودن، فرزندان خود را رهنمایی میکند و چنین حقی دارد. حتا پدر حق دارد فرزندان خود را در صورت انحراف از مسیر درست، مجازات نماید؛ چون آنها منفعت واقعی خود را نمیدانند.[۱]
از همینرو، جان لاک بهگونهٔ روشن میان این دو تفاوت قائل گردیده و میگوید:«سلطهٔ پدر، سلطهٔ سیاسی نیست، بلکه سلطهٔ اخلاقی است. این سلطه به اندازهای است که پدر، ولی امر کودکان است؛ از همینرو، زمانیکه پدر به کودکان خود توجه نمیکند، این صلاحیت را از دست میدهد. این صلاحیت به خوراک، تربیه و سرپرستی فرزندان ارتباط دارد. به همین خاطر، شخصی که کودکی را پیدا میکند و یا کودکی را به فرزندی میگیرد، چنین حقی نیز دارد. همانگونه که این حق، حق طبیعی یک پدر است. زمانیکه توجه پدر در حد ولادت فرزند خاتمه بیابد، تنها با ولادت از چنین حقی برخوردار نمیگردد… بنابراین، صلاحیت پدر در صورت وفات پدر و یا خردسالی کودکان به مادر میرسد… از همینرو، تا زمانیکه فرزندان خردسال هستند، اطاعت مادر بر آنها واجب است. اما نه پدر و نه مادر به مثابهٔ سلطهٔ قانونی نیستند. زمانیکه فرزندان به سن بلوغ برسند، صلاحیت پدر به پایان میرسد و نمیتواند در امور فرزند خود دخالت نماید. همانگونه که حق دخالت در اموردیگران را ندارد. به این ترتیب، پسر مستقل میشود و همانند پدر، خود تابع سلطهٔ قانون کشور میگردد. اما این استقلالیت به معنای معافیت پسر از احترام والدین به اساس اخلاق نیست».[۲]
همچنان در اینجا لازم است تا میان عرصههای اخلاق و سیاست قاطی نکنیم. احترام پدر و مادر یک وجیبهٔ اخلاقی بر دوش هر فرزند است؛ حتا اگر این فرزند به تعبیر لاک، پادشاهِ نشسته بر تخت هم باشد.[۳] اما این وجیبه از صلاحیتهای پادشاه نمیکاهد. به معنای این که، پادشاه در تنظیم امور دولت، تابع سلطهٔ پدر و مادر نیست؛ از همینرو، اطاعت پدر و مادر در اینجا بسیار زیاد با اطاعت قانون تفاوت دارد. اطاعت و احترام پدر و مادر یک وظیفهٔ اخلاقی است و این احترام حتا تا پس از بلوغ ادامه مییابد. جان لاک از این همه به این نتیجه میرسد که،«سلطهٔ سیاسی با سلطهٔ پدر، زمین تا آسمان فرق دارد؛ زیرا هرکدام اینها بهاساس پایههای متفاوتی بنا یافته و اهداف گوناگونی دارند. حتا پادشاهی که پدر و مادرش زنده است، ملزم به احترام و اطاعت آنهاست. او در این مورد، همانند عادیترین رعایای خود است، اما این اطاعت شامل سلطهٔ سیاسی حاکم نمیگردد».[۴]
نخستینبار اصطلاح «مستبد» پس از جنگهای ایران و یونان در قرن پنجم پیش از میلاد پدید آمد. ارسطو این اصطلاح را توسعه داد و آنرا با ستمگری مقایسه کرد و گفت: اینها دو نوع نظام هستند که با رعیت به اساس اینکه برده هستند، برخورد میکنند. اما استبداد، از منظرارسطو، نظام شاهی موجود در میان وحشیان و یک پدیدهٔ آسیایی است. به اساس این پدیده، شهروندان به اختیار خود از حاکم فرمان میبرند؛ چون آنها فطرتاً بردهخو هستند! بنابراین، تنها حاکم مطلق آسیایی آزاد است. امپراتوریهای آسیایی با ثبات بوده و عمر طولانی دارند؛ چون این نظامها به اساس موافقت و رضایت ضمنی رعیت بنا یافتهاند. این رعایا به اساس قانون کنترل میشوند و اصول نظام وراثتی را دنبال میکنند… از منظر ارسطو، اصطلاح مستبد سه معنا دارد: الف – کلان خانواده، ب – ارباب بردگان، ج – پادشاه وحشیها که با رعیت خود همچون بردگان برخورد میکند. از همینرو، استبداد از منظر آسیاییها یک پدیدهٔ عادی است، اما از منظر یونانیها، بیماری نادری بهشمار میرود.
استبداد از یک سو با جباریتْ شباهت دارد و از سوی دیگر باهم تفاوت دارند. ارسطو اصطلاح ستمگری (جباریت) را تنها به معنای غصب سلطهٔ سیاسی در شهر به کار میبرد. غصب سلطهٔ سیاسی این است که یک فرد با زور و نیرنگ به قدرت برسد. بسیاری اوقات این کار از طریق استخدام شماری از سربازان مزدور رخ میدهد. طبق معمول، چنانچه قبلاً بیان کردیم، مستبدان به منافع شخصی خود کار میکنند و بدون توجه به قانون وعرف، غرق ارضای شهوات خود میگردند و پادشاهی خود را به اساس زور بنا مینمایند. هیچ کاری پیش آنها سادهتر از خونریزی نیست.[۵] ارسطو باور دارد که، حاکمیت مستبدان به علت نفرتی که در نتیجهٔ آن به وجود میآید، ثبات ندارد. مفهوم ستمگری(جباریت) در اندیشهٔ سیاسی غرب از عصر رومانی تا قرن دوازدهم، اهمیت زیادی داشته است و در این عرصه نظریههایی پدید آمده که ایستادگی در برابر ستمگران (جباران) و حتا قتل آنها را توجیه میکرده است.
شاهان بیزانس، نخستین کسانی هستند که، اصطلاح استبداد (یا مستبد) را وارد قاموس سیاست نمودند. آنها واژهٔ مستبد را به عنوان لقب تشریفاتی برای فرزند و یا داماد امپراتور زمانیکه به حیث زمامدار یکی از مناطق تعیین میگردید، اطلاق میکردند.
الکسیوس سوم آنجلوس (Angelus Alxius III) -از سال ۱۱۹۵ تا ۱۲۰۵ م حکومت نموده- نخستین فردی است که این لقب را وارد قاموس سیاست نمود و پس از لقب امپراتور، آنرا بلندترین لقب سیاسی گردانید.[۶]
با این وصف، در طول قرون وسطا اصطلاح «ستمگری» از جملهٔ پرکاربردترین و شایعترین اصطلاحاتی بود که در توصیف زمامدار شَرور و غاصب بهکار میرفت. پسانها در نتیجهٔ ترجمهٔ کتابهای ارسطو و بهویژه کتاب «سیاست»، اصطلاح «استبداد» وارد صحنه گردید. اوضاع سیاسی جاری در قرن شانزدهم در داخل و بیرون اروپا سبب گردید تا اصطلاح استبداد به عنوان مفهوم سیاسی، صدر جدول را از آن خود نماید. باور به برتری اروپا سبب پیدایش نظریاتی گردید که از یکسو مسیحیت و از سوی دیگر احیای میراث ارسطو را یک رسالت تمدنی میدانست. همچنان جدالهای جنگجویان اسپانیایی دربارهٔ بردهگیری هندوها نیز در این مورد نقش داشت. بسیاری از اوقات، گردشگران اروپایی در سفرهای اکتشافی خود، کتابها و رویکردهای فکری نفرتانگیز و زیانبخش ارسطو را با خود حمل میکردند. وی در این کتابها، دیدگاههای نفرتانگیز و خشمآفرین دربارهٔ حاکمیت، بردهداری، جنگ و استعمار دارد. نظریههای استبدادیِ که بودان گروتیوس و پوفندروف به شکلهای مختلف مطرح کردهاند، استعمار را توجیه میکند.
[۱] – نگاه کنید: The Blackwell’s Encyclopedia of Political Thought. P 120.
[۲] – دین نیز اطاعت والدین را حتمی میداند. این امر آنقدر اهمیت دارد که خداوند در قرآنکریم مستقیم پس از بیان توحید به این موضوع پرداخته است. خداوند میفرماید: « وَقَضَىٰ رَبُّكَ أَلَّا تَعۡبُدُوٓاْ إِلَّآ إِيَّاهُ وَبِٱلۡوَٰلِدَيۡنِ إِحۡسَٰنًا»«پروردگارت حكم كرد كه جز او را نپرستيد و به پدر و مادر [خود] نيكى كنيد ». (سورهی اسراء، آیت ۲۲) در تورات نیز چنین آمده است: «هر آدمی که پدر و مادر خود را دشنام بدهد، کشته میشود ». (سفر لاویین، اصحاح: ۲۰: ۹)
[۳] – نگاه کنید: Tow Treatises of Government (Everyman) (1988). John Locke, P 149.
[۴] – نگاه کنید: Ibid.
[۵] – سفاح خیلی زیاد خون میریخت. کارگزاران او در شرق و غرب نیز از او در این عرصه تقلید نموده و راه او را تعقیب کردند. باوجود این، او با سخاوت بود. نگاه کنید: تاریخ الخلفاء، سیوطی، ص۲۵۹ خیانت منصور در برابر کسانی را که اماننامه داده قابل نقد است. این امر جایگاه او را در تاریخ پایین آورده است. او سه بار خیانت کرد: با ابن هبیره، عمویش عبدالله و ابومسلم. او قبلاً برای همهٔ اینها اماننامه داده بود. نگاه کنید: تاریخ الإسلام، د. حسن ابراهیم حسن، ج ۲ ص ۳۵ ، النهضة المصریة، سال: ۱۹۹۱ . منصور ابو مسلم خراسانی، مؤسس دولت عباسی را کشت. او همچنان محمد، نفس الزکیه پسر عبدالله پسر حسن را در حجاز و برادرش ابراهیم را در عراق کشت!! در این مورد نمونههای زیادی در تاریخ قدیم و معاصر ما وجود دارد. بعدا در این باره حرف خواهیم زد.
[۶] – نگاه کنید: The Encyclopedia Americana (art Despot) . Vol (9), P 18.
نویسنده: امام عبدالفتاح امام
ترجمه: حسیبالله ولیزاده