میتوانیم بگوییم که استبداد خیلی شبیه زلزله ویرانگر است و اما پیامدهای آن نسبت به زمینلرزه خطرناکتر است. استبداد انسان و انسانیت را از بین میبرد و کرامت انسانی را نابود میکند و او را به سطح حیوان سقوط میدهد. استبداد پیامدهای زیادی دارد. برخی این پیامدها قرار ذیل است:
یکم: غیاب عقلانیت:
در بند دوازدهم نتایج پیشین اشاره کردیم که وقتی آزادی از بین برود عقلانیت نیز از بین میرود. اما این موضوع به خاطر اهمیت آن نیازمند اندکی وضاحت است. از ابتدا آغاز میکنیم و میگویم: خداوند توانا در همان لحظه و به همان دلیلی که برای انسان آزادی را داده عقل نیز دادهاست. ادیان مختلف نخستین، پیدایش آدم اینگونه ترسیم نمودهاست. آدم و همسرش در بهشت عدن با هماهنگی کامل با طبیعت زندگی میکردند. (این وضعیت را هگل وضعیت بیگناهی نخستین نامیدهاست.) آنها نه کار میکردند و نه صاحب معرفت بودند و نه اختیار داشتند و نه از آزادی برخوردار بودند و نه میاندیشیدند… در داستان میخوانیم که خداوند آدم را از خوردن درخت معرفت (معرفت خیر و شر) بازداشت، اما آدم نافرمانی کرد و از آن خورد. این نشان دهنده آزادی بشری است که کار مخالفی انجام داد و در نتیجه بیدار شد و فهمید که برهنه است. اریک فروم میگوید:
« این نخستین کار آزادنه و بشری بودهاست و از لحاظ محتوای مادی – خوردن از درخت معرفت- آغاز بهکارگیری ازعقل بوده است.»
به این دلیل که معرفت اشاره نمادین به عقل دارد. از همین رو، کار آزادانه در عین زمان کار عاقلانه نیز است. از عقل هر برداشتی داشته باشیم برابر است آنرا ملکه تفکیک میان حق و باطل و یا خیر و شر بدانیم و یا ابزار معرفت بخوانیم و یا آنرا ملکه انتقادی و یا ابزار درک و … بشماریم، بدون آزادی ارزشی ندارد. وقتی آزادی نابود گردد، در عین زمان عقل نیز نابود میگردد. ادیب بزرگ ما، نجیب محفوظ در داستان مهم و الهامبخش خود «ثرثرة فوق النیل» در تشخیص غیاب عقل در نتیجه غیاب آزادی چیره دست بوده است. غیاب عقل که به شکست سال ۱۹۶۷ م. منجر شد. این کتاب در سال ۱۹۶۶ م. یک سال پیش از نکبت نشر شده و گویا وقوع فاجعه را پیشبینی نمودهاست. وی شماری از تحصیلکردگان را به تصویر کشیده که از زندگی عمومی کنارگیری نموده و معتاد مخدرات شدهاند و در کومای فکری فرو رفتهاند. فکر ارزش خود را از دست داده و بیمعنا شدهاست. چون وقتی عقل غایب شود، همه چیز بیهوده میشود. او مینویسد:«پوچگرایی، بیمعنایی و بیباوری و حرکت در جاده زندگی بهاساس نیاز است– نه قناعت و آرمان واقعی -. پوچگرایی در شخصیت فرد بهگونه فروریختهگی و منفیگرایی انعکاس پیدا میکند و قهرمانی را خرافه و شوخی میداند و خیر و شر را مساوی میخواند…» زمانیکه اندیشه بیارزش گردد و پیوندها میان شهروندان و دولت از بین برود و شهروندان وفاداری و تعلق خود به وطن را از دست بدهند و از مسوولیت خود بگریزند، نتیجه حتمی آن شکست شرمآوری است که تاکنون پیامدهای ویرانگر آن از لحاظ سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و دینی ما را خورد و خمیر میکند. گاهی این را تروریسم و گاهی افراطیت دینی میخوانیم. یکی ازاین روشنفکران در دفاع از موقف خود میگوید:« ما این قدر لجوج هم نیستیم. اما دیدیم که کشتی زندگی بدون نظر و همکاری ما حرکت میکند و پس از این اندیشیدن سودی ندارد و شاید منجر به بدبختی و فشار خون گردد.»
فشرده تمام این سخنان این است که، پیوند میان آزادی، عقل و اندیشه و معرفت مستحکم است و مسیر مشترک دارد. وقتی آزادی در نتیجه استبداد پنهان گردد، همزمان عقل نیز پنهان میگردد و اندیشیدن سودی ندارد و آدم در قعر نادانی و بیپروایی سقوط میکند.
دوم: آزادی، ماهیت انسان است:
وقتی عقل و آزادی دو روی یک سکه اند و انسان هم موجود عاقل متفکر است، همزمان موجود آزاد نیز است. از همینرو، ماهیت انسان آزادی و عقلانیت بهگونه مساوی است. وقتی انسان آزادی خود را از دست بدهد، انسانیت، کرامت و ارزش خود را نیز از دست میدهد و به سطح حیوان هبوط میکند. از همینرو، زمانیکه ارسطو در توصیف بردگان میگوید که آنها همانند ابزار و لوازم خانه و یا حیوانات هستند، حرف نادرستی نگفتهاست. نظام سیاسی بد، نظام استبدادی است که آزادی شهروندان را سلب میکند و شخصیت و استقلالیت آنها را از بین میبرد. با این کار شهروندان با یک دیگر عجین میشوند و دارای یک هویت میگردند و همه گله گوسفند میشوند. از همینرو،«دیگری» از ادبیات عربی حتا در میان روشن فکران نیز از بین میرود. بلکه تمام اینها به شخصیت مستبد مبدل میگردند و میخواهند نظر خود را بر دیگران تحمیل نمایند؛ چون اندیشه در جامعه ما همیشه در یک مسیر از بالا به پایین حرکت میکند و هرگز به عقب برنمیگردد تا میان اشخاص همسطح گفتوگو صورت بگیرد!
سوم: غیاب ارزشهای اخلاقی:
از جمله خطرناکترین پیامدهای استبداد، غیاب ارزشهای اخلاقی است؛ ارزشهایی که انسان را به عنوان موجود اخلاقمدار از حیوان متمایز میکند. چنانچه هگل میگوید، اخلاق طبیعت دوگانه انسان است. انسان به تعبیر هارتمان «موجود حامل ارزشهاست.» در اینجا بهگونه مشخص منظور ما«خودآگاهی اخلاقی» است که بر پایه وجدان استوار است؛ چون ارزشهای اخلاقی را که نظام سیاسی بد تبارز میدهد، از ترس و وحشت سرچشمه گرفته و اخلاق خارجی و ظاهری است و بس و در خارج وجود دارد، اما در حالیکه اخلاق داخلی که برپایۀ آگاهی درونی و وجدان استوار است نابود میگردد. همینگونه دروغ در جای راستی، ریا و دورویی در جای اخلاق و وفا و بزدلی در جای دلیری مینشیند. نجیب محفوظ دورویی نویسندگان را در عهد عبدالناصر در این جملات زیبا به تصویر میکشد: « نویسندگان زیادی در باره سوسالیسم مینویسند، در حالیکه اکثریتّ آنها خواب ثروتاندوزی و شبنشینی در معموره را میبینند.»
چهارم: فلسفه نگو!
این عبارت در جامعه عربی ما در زبان مردم در جامعه خیلی تکرار میشود. گپ بدانجا رسیده که نام فلسفه در کشورما بد شدهاست. این نگرش در جامعهای که با خرد دشمنی دارد و خیلی زیاد به خرافه باور دارد، عجیب نیست. رسانههای مختلف این عبارت را با تکرار زیاد در زبان قهرمانان سریالهای تلویزونی و فیلمهای سینمایی ترویج نمودهاند. شکی نیست که تکرار این عبارت خیلی در جامعه خطرناک است. واقعیت این است که این عبارت خیلی ارزش دارد؛ چون به باور ما موقف در برابر عقل و نفرت از فلسفه را نشان میدهد. این دو موقف باهم پیوند دارند. این عبارت چه دلالتی دارد؟ به عبارت دیگر: چرا جامعه عربی از فلاسفه – به مراتب مختلف- نفرت دارند و وقتی این کلمه را میشنوند شانههای خود را شور داده و لبهای خود را فشار میدهند؟ پاسخ این پرسش به طور فشرده این است: فلسفه در پایان عقلانیت است و یا اصلا برعقلانیت تمرکز دارد. از آنجا که عقل در کشور ما در نتیجه غیاب آزادی ارزش ندارد، عقل، اندیشه و هرچه به آنها رابطه دارد نیز ارزش ندارد. گویا هر کسی که به ما میگوید: فلسفه نگو! در واقع میگوید: عقل قصه مفت است؛ چون ما به آن نیاز نداشتهایم و اندیشهای که جنجال در پی دارد ارزش ندارد چنانچه قبلا گفتیم. به این ترتیب اندیشه در کشور ما مترادف هم، غم و دشواری بزرگ شدهاست. مادری که در حق فزرندانش دعا میکنند از خدا میخواهد تا آنها از فکر نگاه دارد. فکری که انسان را از حیوان متمایز میسازد. این دعا با عبارت فلسفه نگو ارتباط مستحکم است؛ چون خاستگاه آن یکی است: غیاب عقل در نتیجه غیاب آزادی!
خواننده گرامی تصادف نبوده که فلسفه در آتن جامعه آزاد یونانی ظهور کرده نه در اسپارتا جامعه نظامی مستبد. در آتن شهروندان خیلی زیاد از آزادی برخوردار بودهاند و عقل در امور زندگی سهم داشته و تلاش میکرده پدیدههای طبیعی، اجتماعی و تاریخی را به دور از افسانهها تحلیل کند. بلکه حتا تلاش مینموده تا افسانهها را نیز نقد کند و بشریت را از خرافات و برداشتهای نامعقول رها نماید و این جمله جاویدان سقراط را شعار خویش گردانیدهاست: «زندگی که در آن بررسی و نقد وجود ندارد، شایسته زندگی نیست!» از همینرو، هگل باور داشته که «ظهور فلسفه مستلزم آگاهی به آزادی است. این به این معناست که فلسفه خواهان ملتی است که موجودیت خود را به اساس این اصل بنا کند…»
پنجم: شخصیت ناتوان:
غیاب آزادی در نتیجه استبداد به غیاب عقل، اندیشه و اخلاق منجر میشود. در سایه این نظام چگونه شخصیتی به بار میآید؟ در سایه این نظام شخصیتی که احساس ناتوانی و خودکمتربینی در سطح روانی او را خورد و خمیر میکند، پدید میآید. در سطح عقلی این شخصیت در دنیای نامعقول زندگی میکند و خرافات در ذهن او تشعشع میکند و تحلیلهای غیبی از پدیدههای طبیعی، اجتماعی و انسانی جای برداشتها و تحلیلهای علمی و عینی را میگیرد. همینگونه در برابر ما شخصیت منفیگرا که از گرفتن هر نوع تصمیم و یا انجام هر مسوولیتی ناتوان است عرض اندام میکند. نجیب محفوظ در بارهای اسبابی که منجر به شکلگیری چنین شخصیتی میگردد، چنین میگوید:«در دوران عبدالناصر حاکم از مصریها خواسته بود از سیاست دوری کنند، در نتیجه این، مصری از موجود فعال به موجود منفعل و تماشاگر و از موجود مثبتنگر به اسکلیت مبدل گردید که هرچیز را میپذیرفت. خطرناکتر این که این نظام از درون شهروندان شجاعت، احساس کرامت و امنیت را گرفته بود. این موضوع خیلی زشت است…»
ششم: تناقضگویی:
در پایان وقتی عقل غایب شود، قوانین عقلی که در محوریت آن هماهنگی و عدم تناقض قرار دارد نیز غایب میگردد. از همینرو، خیلی طبیعی و مألوف است که در سخنان روزانه خود میشنویم و در هر جا اندیشهها، بیانیهها و سخنان متناقضی را میخوانیم. از بس به این امور عادت کردهایم، متوجه این تناقض نمیشویم.
منظورم این است که طبیعی است شهروندان عرب بدون اینکه بفهمند در تناقض قرار بگیرند. نه تنها شهروندان عادی بلکه شهروندان تحصیلکرده نیز دچار تناقض میشوند. حتا نه تنها در رفتار مرد متدین تناقض را میبینیم بلکه در سخنانش نیز مشاهده میکنیم. او اشکالی نمیبیند که در باره آزادی اندیشه و مدارا و مسوولیت فردی گپ بزند و در عین زمان میگوید:«آنچه را من پذیرفتهام تو نیز بپذیر و گرنه خدا لعنتت کند!» این جمله اکنون به این شکل تغییر یافتهاست: «آنچه را من پذیرفتهام تو نیز بپذیر و گرنه میکشمت!»
تنها شهروندان عادی و تحصیلکرده و دیندار نیست که گرفتار تناقض زیادی اند، بلکه حاکم نیز دچار تناقض میگردد. از آنجا که به خاطر عواملی که خواننده خوب میداند، نمیتوانیم در بارهای حاکمان زنده گپ بزنیم و این کار حکیمانه و هوشیارانه نیست! دستکم رییس جمهور سادات را دعای رحمت کنیم که نمونهای خوب از زمامدار تناقضگو بود. هرچند در میان حاکمان عرب او کار تازهای نکرده!. از جمله سخنان مشهور و تکراری و فراموشناشدنی او این است: « به شکل دمکراتیک آنها را سرکوب خواهم کرد.» در حالیکه دموکراسی و سرکوب نقیض یکدیگر اند.
نویسنده: امام عبدالفتاح امام
ترجمه: حسیبالله ولیزاده