محب بارش فرزند معلم عزیزاحمد، در تیرماه/جوزای سال ۱۳۳۷خورشیدی در دهکدۀ باباعلی شهرستان درّۀ اُستان پنجشیر در یک خانوادۀ روشنفکر زاده شد. آموزشهای نخستین را در محلّهی خود نزد پدرش – که بنیانگذار و آموزگار یگانه مکتب سهصنفۀ دهاتی علاقهداری درّه بود – فراگرفته و دورۀ ثانوی را در پرورشگاه «وطن» در کابل به اتمام رساند.
محب بارش به همکاری پدرش، از کودکی با اساسات علوم متداول و به ویژه با آثار بزرگان ادب فارسی چون حافظ شیرازی، سعدی و فردوسی آشنا شد که شالودهیی بود برای عشقش به ادبیات پارسی. بنابر همین انگیزه بود که وی درسال ۱۳۵۵خورشیدی، پس از سپرینمودن آزمون کانکور موفق شد تا در رشتهی زبانوادبیّات فارسیدری دانشکدهی زبانوادبیّات دانشگاه کابل راه پیدا کند. درهمین سالها بود که به سیاست علاقمند گردید وعضویت شاخۀ پرچمِ حزبِ دموکراتیک خلق افغانستان را نیز حاصل کرد. پس از فراغت از دانشگاه، درسال ۱۳۵۹ شامل اعضای کادر علمی گروه زبان وادبیّات فارسی همین دانشکده گردید و تحصیلات خود را تا سطح کارشناسی ارشد / ماستری ادامه داد.
بارش بین سال ۱۳۵۸ الی ۱۳۵۹ به مدت ششماه – زمانیکه هنوز او دانشجو بود – به جرم فعالیتهای مخفی برضد رژیم حفیظ الله امین، از سوی سازمان استخباراتی«اگسا» دستگیر و به زندان پُلِچرخی افگنده شد. دراین مدت با وجود تحمل شکنجههای سختی که در زندان دید، اما از افشای رفقایش درمخفیگاهها با سرسختی خود داری کرد و طی یک نامهی مخفیانه، پوشاک خود را به خانوادهاش فرستاد. بارش در همین زندان، شعری را پیرامون کُشتارگاه پُلِچرخی و مقاومت در برابر اختناق رژیم حاکم وقت سروده که مطلع آن چنین است:
درین فسانه سرا جای آرمیدن نیست
غریو بیگنهان را دمی شنیدن نیست
این شعر، بعدها توسط سازمان دموکراتیک جوانان به شکل شبنامه بهطور گستردهیی در شهر کابل پخش شد. محب بارش درشمار اعدامیان اگسا بود؛ اما در ۶ جدی ۱۳۵۸ با فرمان عفو رهبری جدید حزب دموکراتیک خلق درآنزمان، از زندان رها شد.
استاد بارش پس از بازگشت به محیط دانشگاه، با سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان(س.د.ج.ا.) به همکاری پرداخت و زمانی که به ابتکار آنسازمان درسال ۱۳۵۹ کانون شعرا و نویسندهگان جوان افغانستان بنیان گذاشته شد، بارش از فعالان اصلی آن نهاد بود. درمیان سالهای ۶۰ خورشیدی، با انجمن نویسندهگان افغانستان نیز همکاری فعال داشته و از رهنماییها و همکاریهای استادان نامداری چون واصف باختری، نیلاب رحیمی، رهنورد زریاب و حیدری وجودی بهرههای فراوانی برد که در نشر آثار بعدی وی تأثیرات مثبتی برجا گذاشت.
استاد محب بارش، درهمین زمان با فرهنگیان جوانِ همنسلش از جمله قهارعاصی به نشر آثار بینظیری پرداخت که سرودههای این دورهی او، بازتاب بدبختیهای مردم از جنگ تحمیلی، دلیری و رزمندهگی جوانان میهن و دفاع از انسان و انسانیت بود.
بارش درسال ۱۳۶۵ خورشیدی، با نشر مقالهی تند و انتقادی دربارۀ دانشگاه کابل از کار در جریدۀ پامیر – که قبلاً مدیرمسؤول آن بود – سبکدوش شده و ازعضویت حزب دموکراتیک خلق افغانستان نیز اخراج گردید؛ همچنان کارت تأجیل سربازیاش از جانب مسؤولان دانشگاه کابل و وزارت تحصیلات عالی قید و باطل شده و از ادامۀ تدریس نیز محروم گردید؛ مگر چون عضو هیأت تحریر وخبرنگار«سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان» بود، سازمان از او حمایت کرد و زمینۀ ادامهی تدریس در دانشکدۀ زبانوادبیّات فراهم گردید.
از همانسال به بعد، بارش دیگر عضویت حزب دموکراتیک خلق را نداشت و دیگر آن را نیز نخواست. چون به قول خودش چوکاتهای خشک «نومینکلاتوری» حزبی، دیگر برای او تنگ شده بودند. پس ازآن، از حزب فاصله گرفت و به قول استاد پرتونادری، بارش خود به منتقدان این حزب تبدیل شد که تغییر دیدگاههای سیاسی او را میتوان در سرودههای پس از مجموعۀ «یکروز بیدروغ» او پی گرفت – سرودههایی که هرگز گردآوری و چاپ نشدند.
بارش درسالهای ۱۳۶۸ – ۱۳۷۱ همزمان با دیگر فعالیتهای فرهنگی خود، مسؤولت مجلّۀ پیشآهنگ – ارگان نشرات مرکزی سازمان دموکراتیک جوانان و پیشآهنگان افغانستان – را برعهده داشت که به زودی نام مجلّه را با الهام از شهنامه فردوسی و برای ارجگزاری به ادبیات، تاریخ و فرهنگ غنی کشور به «روشنک» تبدیل کرد.
پس از سقوط دولت دکتور نجیب الله، بارش مانند هزاران هموطن دیگر پریشان و آواره شده، در داخل و خارج از کشور مهاجر شد. با آنهم از فعالیتهای ادبی باز ننشسته و به کارهای فرهنگی خود – که درآن زمان در پیشاور بود – ادامه داد. چنانکه مدتی مدیریت مسؤول مجلّهی «سپیده» را که در پیشاور چاپ میشد برعهده داشت.
استاد بارش پس از سقوط دور اول گروه طالبان و تشکیل حکومت جدید، به کابل برگشت و به تدریس در دانشگاه کابل پرداخت. درسال ۱۳۸۳ به صفت رییس دانشگاه البیرونی ولایت کاپیسا گماشته شد و پس از دوسال وظیفه دراین سمت، بازهم به دانشگاه کابل برمیگردد و به تدریس ادبیّات غرب میپردازد؛ تا اینکه بنابر مشکلی که در زندهگیاش پیش میآید، دانشگاه را ترک کرده و سپس به حیث مشاور در«هلال احمر» کار میکند. از آنجا نیز بنابر انتقادهای تندی که بر فساد دراین نهاد – بهخصوص بر رییس آن – وارد کرده بود، اخراج میشود و دیگر در هیچ ادارهیی کار نمیکند.
سرانجام استاد محب بارش پس از تحمل دشواریها و پریشانیهای فراوان روزگار، به روز یکشنبه ۱۲ ثور/اردیبهشت ۱۳۹۵ خورشیدی، به دلیل ایست قلبی به عمر ۵۸ سالهگی در کابل درگذشت و در گورستان پنجصد فامیلی خیرخانه شهر کابل به خاک سپرده شد. بارش متأهل بود و از او سه پسر و یک دختر به جا مانده است. همسر محب بارش، خالده تحسین، نیز شاعر بوده و آثاری چاپ شده دارد.
محب بارش، روحی پرخاشگر و انتقادی داشت و از انتقاد و بیانِ پندارهایش – چه در زمان حاکمیت حزب خلق و چه در بیستسال اخیر – هرگز خود داری نمیکرد و هراسی از کسی نداشت. از همینرو هرازگاهی زندانی میشد و رها میشد. او از عزیزترین رفیقهای قهارعاصی بود و ناگفتهها و نا شنیدههای زیاد از عاصی شهید داشت.
از استاد بارش دو مجموعۀ شعر، یکی به نام«زمزمههای قاغوش» درسال ۱۳۶۵ از سوی مطبعۀ وزارت تحصیلات عالی و دیگری به نام«یک روز بیدروغ» درسال ۱۳۶۶ از سوی انجمن نویسندهگان به چاپ رسیده است. به همینگونه بارش در میدان ادبیات آفرینشی یکی از سپاهیان لشکر هنر بود و از او مقالات فراوانی با نثر شیوا و روان در روزنامههای مختلف کابل منتشر شده است.
افکار و اندیشۀ محب بارش
بارش، در ضمن تعلق و گرایش به فرهنگ و ادبیّات، هوادار نظام و سیاست نیز بود. او از تاریخ و نظامهای سیاسی کشور آگاهی کافی داشت. از همینرو، او در میان نویسندهگان و دانشجویانش در دانشگاه به «گنجینۀ تاریخ سیاسی معاصر» معروف بود. بنابر گرایشهای سیاسی و تعلقات عمیق حزبی که در سالهای دهۀ ۶۰ داشت، کتلهیی از اشعار او که در مجموعۀ «زمزمههای قاغوش» در قالب دوبیتی چاپ شده است، بازتابدهندۀ تعلّقات حزبی او به حزب دموکراتیک خلق افغانستان است.
«زمزمههای قاغوش» نخستین دفتر شعری بارش است که با لحنِ روان و زبان عامیانه در قالب دوبیتی سروده شده است که بیشتر از صد پارچه دوبیتی درآن گنجانیده شده است. در دوبیتیهای استاد بارش که دراین مجموعه چاپ شده است، بیشتر به وطنپرستی، فداکاری و قهرمانی سربازان وطن پرداخته شده است. دراین سرودههای بارش، سرباز قهرمانیست وطندوست و پابند ایدولوژی حزب حاکم وقت. همچنان محتوای این دوبیتیها بازتابگر آن است که جوانان به خدمت سربازی فراخوانده میشوند تا با ارایۀ خدمت به وطن، پدر و مادر را سربلند بسازند. بایسته است که چند دوبیتی از مجموعۀ «زمزمههای قاغوش» شاهد آورده شود:
آمد خبری که یار هژده ساله همرای برادرا و بچای خاله
رفت و خوده چهره کد ده قولِ اردو از کارِ او، مادرش به خود میباله
ده سنگر رفتن و مردن چه زیباست که آخر انقلاب از ما غریباس
نگارجانم بخواهی یا نخواهی نمیگیرم مه ترخیص، کار مرداس
میرم گلکم به خدمت سربازی با نام وطن گرفته دشمن، بازی
عکسایته بتی که باشه دم جیب بلند تانه بزنم به دخترای دربازی
دوبیتیهای زیرین استاد بارش با استقبال گسترده فرهنگیان و آوازخوانان کشور در آنزمان مواجه شده و در رادیو تلویزیون افغانستان و سینمای کشور ازجمله درفیلم «صبور سرباز» از آن استفاده شد:
در روستاهای شمالی نیز زنان و دوشیزه گان، در عروسیها و پسران جوان نیز شبهنگام در کشتزارها و خرمنهای گندم، گهی با صدای بلند و گاهی هم با «نی» این سروده های محب بارش را به خوانش میگرفتند و تا کنون آن را در حافظه دارند.
الهی مثل بارانها ببارم به ملک عاشقی گندم بکارم
بگیرد خوشههایش کل دنیا بچینم پُر کنم دست نگارم
ملا آذان و در بانگ خروسان دو دستهایته بکو بالا نگار جان
به حق ما سربازان دعا کن خدا با ماست و حق با ماست و قرآن
وطن قربان وخت نوبهارت فدای لاله های کوهسارت
بریزم خون خود در سنگر تو که مجنون تو استم، خاک پایت
اما این گرایشهای او دیری نپایید و در همان دهۀ ،۶۰ بارش راه خود را از شاعران دولتی جدا کرد و در سرودههای سالهای پایانی زندهگی خود نشان داد که او دیگر در هوای نظام نیست؛ حتّا با نوشتهها و اشعار خود در برابر آن قرار گرفت. او باری در مصاحبهیی که با یکی از رسانههای کشور داشت، از عضویت خود در حزب دموکراتیک خلق اظهار ندامت کرد و انقلابی خواندن آن را غلط خواند. ازهمینجاست که شعر بارش از هر لحاظ دگرگونیهای چشمگیری را پشت سر گذاشت که یکی ازاین سرودههای او، همان شعر «پنجشیردردمند» است که در قالب نیمایی سروده شده است. این شعر زمانی سروده شده که ارتش سرخ شوروی و لشکریان دولت کمونیستی وقت، حملات بزرگی را از زمین و هوا در پنجشیر به راه انداخته بودند.
محمد حسین جعفریان یکتن از خبرنگاران کشور ایران، در یکی از مصاحبههای خود از این شعر یاد کرده است. او میگوید: این شعر بارش به دست آمر صاحب مسعود نیز قرار گرفته و مورد توجه قهرمان ملی واقع شده بود. جعفریان نوشته است که آمر صاحب این شعر را با محتوای آن زیاد دوست داشت، اما میگفت که از قالبهای نیمایی هیچ خوشش نمیآید. سپس جعفریان با آمر صاحب در بارهی ویژهگیها و زیباییهای شعر نیمایی گفتوگو میکند؛ در میان فرماندهانی که در مجلس حضور دارند، کسی جرئت ندارد که بیاید و این بحث را خاتمه دهد. اما مولانا قربان – که با آمر صاحب خیلی صمیمی بود – به مجلس نزدیک میشود و به آمر صاحب میگوید: بسیار ببخشید آمر صاحب! همین لحظه وقت ادبیّات نیست، بلکه وقت عملیات است. به قول جعفریان، آمر صاحب به شوخی به او میگوید: «پیش همین خبرنگار ایرانی شرماندی ما ره؛ همو عملیات به خاطر همین ادبیّات است.»
دو نمونه از اشعار استاد محب بارش
و من یک روز عشق رفتهام را باز خواهم یافت
به گاه آنکه دیگر من نباشم «من»
نگاهم آشنای تربت خاموش
و دستانم به تار و پود بیرنگ کفن زنجیر
لبانم درد و جانم سرد
و روحم سرگران در آرزوی عشق ناکامی
درآندم من ترا در خویش خواهم یافت
و آنگه تو، در آغوش امیدی دیگری آرام خواهی بود
عزیزم، عشق من، ای رفتۀ پدرود!
فقط نامم مبر از یاد
نه عشقم را
نه نامم را
پنجشیر دردمند
پنجشیر دردمند!
من با کدام واژه، کدام آرزوی شاد
فریاد رودبار تو در شعر آورم؟
من با کدام جمله، کدام آیت و کتاب
انسان سوگوار تو را قصه یی شوم؟
پنجشیر دردمند! پنجشیر دردمند!
آن قصهها هنوز مرا مست میکنند
در روزگار غربت و سوگ مسافری
اینجا در این دیار،
جاییکه کاکههاش به ماتم نشسته اند.
من درهجوم خیل سپاهِ گیاهِ زرد
سبز، هنوز کشت تو را یاد میکنم
پنجشیر دردمند! پنجشیر دردمند!
آه، ای خدا چه روز عجیبیست!
دهقان پنجشیر،
درسالهای سرخ،
اسپار و یوغ را،
از یاد برده است.
این سالهای تلخ،
دهقان و کشت، زمزمهیی بیش نیستند.
دهقان و کشت، قصّۀ بیگانه گشته اند.
دهقانِ دستخالیِ پنجشیر سوگوار،
تا دانه کِشت، خوشۀ سُربی درو نمود.
دیوانه شد؛ تفنگ گرفت و به کوه رفت
تا سربییی نثار کند فصل شوم را،
آتش زند به خانۀ سربی بهدوش را،
گندمنمای بیهنر جو فروش را.
پنجشیر دردمند! پنجشیر دردمند!
رستم برای اندُه سهراب گریه کرد.
یعقوب کور شد به هوای شکوه مصر.
فرهاد با فسانۀ شیرین بهخاک رفت.
اما تو زندهای
اما تو زندهای
مغرور؛ استوار؛ هدفمند؛ پرشکوه؛ آزاد؛ سربلند.
من هیچ نیستم؛
اما، همیشه ورد زبان بودهام، چرا؟
زیرا که من توام.
زیرا که من توام.
من با زبان عشق تو آغاز کردهام؛
پهنای عشق را.
من با خروش رود تو فریاد کردهام؛
آهنگ سوگ را.
پنجشیر دردمند! پنجشیر دردمند!
زخمِ چریک کوه تو، زخمِ تن من است.
من زخم خوردهام؛
او زخم خورده است؛
تو زخم خوردهای؛
ما زخم خوردهایم؛
اما نمردهایم.
زیرا به قول شاعر رندان روزگار:
«هرگز نمیرد آنکه دل اش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریدۀ عالم دوام ما»
پس ما نمردهایم؛
یعنی نمردهای
پنجشیر دردمند! پنجشیر دردمند!
بگذار با هوای «غلامی» سفر کنم؛
با «قاسمت» ز کوچۀ مردان گذر کنم؛
با «حیدری» که سینۀ او گور رازهاست،
امروز را که قصۀ دود است و بوی خون،
بدرود گفته، جامۀ عِرفان به بر کنم.
«عاصی» ستارهییست که من میشناسمش؛
او پهلوانِ معرکۀ شعرِ حاضر است؛
شعر است و شاعر است.
«شبگیر» قصهییست از اندوه مردمش
از کوه و درد، مَرغه و دریا و سرنوشت.
آه، ای غریب دره! کنون در چه حالتی!؟
با تو چه کرد دود تفنگ قراولان؟
بیآدمی چه قصۀ تلخیست!
وقتی که مردمان تو آواره گشته اند.
دریای مست تو،
لالاییِ که را به لبِ دردمند خویش،
فریاد میکند؟
پنجشیر دردمند،
تومارنامهییست از اندوه مردمش؛
یک دفتر است؛
عنوان قصههاش ز خون سیاووشان؛
از خون بیگناهیِ چندین هزار عشق،
چندین هزار فخر،
چندین هزار مرد،
پنجشیر دردمند! پنجشیر دردمند!