دیروز شعری از نجیب بارور، شاعر همروزگارمان، خواندم که خلیج فارس را «وطن» خوانده بود:
«معنی حبالوطن ما را، خلیج فارسی!
خاک تو و آب من ما را، خلیج فارسی!»
شعری ستایشبرانگیز، از جنس مهر و پیوند فرهنگی. اما این تعبیر از “وطن”، ذهنم را درگیر کرد. با خود گفتم: وطن کجاست؟ کدام خاک، کدام مرز، کدام خاطره، شایستهی آن است که نام “وطن” بر آن نهاده شود؟ چند نکته در اینباره به ذهنم رسید که در اینجا، بیپیرایه با شما در میان میگذارم.
۱. خلیج فارس، بخشی از حافظهی تاریخی ماست
بیتردید، دفاع از نام “خلیج فارس”، بر همهی فارسیزبانان، واجب است. این دفاع، نه صرفاً از سر پیوندها و قرابتهای فرهنگی و تمدنی، بلکه از سر تعهد به حقیقت تاریخیست؛ حقیقتی که در برابر امواج جعل و تحریف، باید ایستاد. از این منظر، احساسات نجیب بارور را در آن شعر درک میکنم و تحسین.
۲. اما خلیج فارس، وطن ما نیست
در عینحال، نمیتوان خلیج فارس را «وطن» ما خواند. چرا که وطن، فقط خاطره و فرهنگ نیست؛ وطن، جغرافیای زیسته است. وطن جاییست که در آن نیاز به ویزا نداری، حق رأی داری، در آن نفس میکشی بیآنکه بیگانه باشی. وطن جاییست که در آن به رسمیت شناخته میشوی.
برای منِ افغانستانی، جز افغانستان، هیچ خاکی چنین نسبتی با من ندارد.
۳. فریب تعاریف انتزاعی را نخوریم
در طول تاریخ، تعاریف بسیاری از وطن عرضه شدهاند؛ برخی شریف، برخی شاعرانه، برخی گمراهکننده. اجازه دهید به چند نمونه اشاره کنم:
الف. وطن قبیلهای
در این نگرش، وطن مساویست با قبیله. نگاه قبیلهگرایانه، وطن را به قوم و تبار تقلیل میدهد. اما این تعریف، جز تفرقه، خصومت و شکاف، ثمری نداشته است.
چنانکه شوپنهاور گفت: «قومگرایان وطنی جز قبیلهشان ندارند؛ یکی برای همه و همه برای یکی.»
این نوع وطن، وطن نیست؛ دام است.
ب. وطن صوفیانه
در روزگاری که مغولان و ترکان بر خراسان و ایران تاختند و ایرانیتباران در اقلیت شدند، شاعران صوفی، برای تسکین جان، وطن را در ملکوت و معنا جستند.
مولانا گفت:
«از دم حبالوطن بگذر، مایست
که وطن آنسوست، جان اینسوی نیست…»
این دیدگاه، یک مسکن و داروی روان گردان بود؛ شبیه پناهبردن رواقیان به درون خویش در برابر جهانِ بیقرار. دلنشین، اما ناکارآمد.
ج. وطن فارسی
برخی، وطن را نه جغرافیا، که زبان و فرهنگ میدانند. تمدن فارسی، گسترهایست سترگ؛ از بلخ تا بغداد، از شیراز تا سمرقند. اما اگر این تعریف مطلق شود، میتواند به طمع فرهنگی، به ادغامطلبی و به تحمیل بدل شود.
پوتین نیز با چنین منطقی، به اوکراین حمله کرد؛ با این باور که “هر که روسی میاندیشد، باید زیر پرچم روسیه زندگی کند”.
فرهنگ، پیوند میآورد، اما مشروعیت نمیآورد.
د. جهانوطنی
جهانوطنان، مرزها را انکار میکنند و انسان را شهروند زمین میدانند. اندیشهای شریف، اما در عمل، ناکارآمد. زیرا دولتداری بدون مرز و ملیت، هنوز رؤیاست.
بسیاری از تبعیدیان، به جهانوطنی پناه میبرند، نه از سر آزادی، بل برای التیام غربت.
جورج استاینر، به عنوان یک یهودی بی وطن، برای تسکین خاطر خود می گفت: وطن من، ماشین تایپ من است.
۴. وطن ما همان افغانستان است
استفان تسوایگ، نویسندهی اتریشی، پس از ترک وطن در جنگ جهانی دوم، نوشت:
«از روزی که با مدارک بیگانگان زندگی کردم، دیگر احساس نکردم که کاملاً به خودم تعلق دارم.»
تسوایگ از یک تبعیدی روس نقل میکند:
«پیشتر انسان فقط جسم و روح داشت. امروز، گذرنامه هم لازم دارد؛ وگرنه با او مثل انسان رفتار نمیشود.»
این جمله، طنین تلخ واقعیتیست که بسیاری از هموطنان ما در مهاجرت تجربه کردهاند. هیچجایی در جهان نیست که ما بدون مدارک، بدون برچسب بیگانه، در آن “خود” باشیم.
حتی اگر افغانستان هنوز با مفهوم آرمانی “وطن” فاصله دارد، باز هم تنها جاییست که میتواند روزی به آن بدل شود.
به قول جوزپه ماتسینی:
«تا وقتی برادرتان حق رأی ندارد، تا وقتی فقر گسترده است، تا وقتی عدالت برقرار نیست، وطنی برای همه نخواهید داشت.»
وطن ساختنیست، نه صرفاً داشتنی. ما باید افغانستان را به وطنی برای همه بدل کنیم؛ نه برای قومی خاص، نه برای طبقهای خاص، نه برای زبانی خاص.
۵. وطندوستی را با واقعیت پیوند بزنیم
همگرایی فرهنگی با فارسیزبانان منطقه، ضروری و مغتنم است. اما ادعای “هموطنی” با آنان، چه در سطح شعر، چه در عرصهی سیاست، سوءتفاهمبرانگیز است.
باور دارم که وطن، نه صرفاً خاک است، نه صرفاً زبان، نه صرفاً خاطره؛ بلکه ترکیبیست از همهی اینها، در بستر زیست واقعی.
بیاییم از رؤیاهای شاعرانه، پلهای بسازیم برای ساختن وطن.
نه اینکه بر آنها کاخی خیالی بنا کنیم، که فرومیریزد.