دیروز کامنتی را در پای یادداشتی در فیسبوک خواندم که پُرسیده بود سنوار چه ربطی به ما مردم افغانستان دارد.
پرسش خوبی است. راستی هم چرا باید چند روز پیهم از سنوار گفت؟ مگر در افغانستان کم سوژه است که هی مردم ما دارند از یک مبارز فلسطینی یاد میکنند؟
سنوار یک قهرمان و مبارز فلسطینی بود که تا آخرین لحظهی حیات در برابر رژیم کودککُش اسراییل رزمید و در خاورمیانه تبدیل به یک اسطوره شد.
قصه کردن از کارنامهی او و سایر قهرمانان و مبارزان جهان برای ما مردمی که در حال حاضر در افغانستان در زیر ظلم، ستم و تبعیض قومی، جنسیتی و مذهبی زندگی میکنیم، از آن جهت بااهمیت است که قصههای مبارزات این آدمها میتواند برای ما نیز الهامبخش باشد و ما را در مبارزه علیه ظلم و ستم کمک کند.
قصهها اغواگراند. ما وقتی داستان زندگی و مبارزات آدمهای بزرگ و اسطورهها را میشنویم، مفتون قصه زندگی آنها میشویم. وقتی مفتون یک قصه یا یک روایت شویم، چند اتفاق میافتد:
۱- خلق باورها: قصهها برای ما باورهای جدید خلق میکند؛ چون باعث میشود که پیشفرضهای قصه را بپذیریم.
۲- عرضه هویت و همذاتپنداری با شخصیتهای قصه: میر به نقل از برونر میگوید که قصه قادرمان میکند «از دیواره نامریی میان تماشاگر و بازیگر بگذریم و (حتا اگر شده برای یک لحظه) همان کسی بشویم که روی صحنه است و هر مخمصهای را که گرفتارش میشود تجربه کنیم.» اینجا است که قصهها از طریق همذاتپنداری ما با شخصیتها برای ما هویت عرضه میکند. ما از این پس خود را در نقش همان شخصیت روایت یا داستان میبینیم.
۳- اجرا: وقتی قصهها برایتان هویت آفرید، شما ناگزیر میشوید آنچه را که هویتتان میطلبد، انجام بدهید. یعنی درواقع شما در انجام آن عمل، منافع بیانگرانه و هویتی پیدا میکنید. میخواهید خود زندهگینامهتان را چنان بنویسید که در آینده بتوانید بگویید: «من نقشم را در این داستان چنین ایفا کردم.»
از همینجا است که رهبران سیاسی برای خلق بسیج همهگانی و برساختن خیر جمعی قصه میگویند. آنها از قصه برای متقاعدسازی، تحریک عواطف، خلق فوریت استفاده میکنند و کوشش میکنند که از این طریق بر موانع کنش جمعی فایق بیایند.
ما هم اگر میخواهیم از ظلم و ستمی که در حال حاضر بر ما حاکم است، رهایی یابیم، ناگزیریم که به مردم قصه مبارزات نلسون ماندلا، مارتین لوترکینگ، چگوارا، یحیی سنوار و احمدشاه مسعود را بار بار بگوییم. ما از داستان زندگی این شخصیتها، ظلمستیزی، مبارزه و نافرمانی را میآموزیم و یاد میگیریم که نباید در برابر درد و رنج هموطنان خود منفعل و بیتفاوت باشیم.
ما از داستان زندگی این آدمها میآموزیم که راه حل مشکل افغانستان در فرار جمعی از ظلم و ستم طالبانی و در مهاجرت گروهی نیست، بلکه در مقاومتکردن و ایستادن علیه ظالمان و ستمگران است.
ما وقتی داستان زندگی این اسطورهها را بشنویم، با آنها احساسات همذاتپنداری میکنیم و این باعث میشود که خود را در نقش آنها بیابیم و کاری را انجام دهیم که آنها انجام دادند.
پس میتوان گفت که قصهی این آدمها به ما ربط دارد و باید بار بار و به تکرار به مردم مان داستان مبارزات آنها را یادآوری کرد.
نویسنده : عبدالشهید ثاقب