دیروز، مطلبی به مناسبت درگذشت کارل مارکس، فیلسوف و بنیانگذار مکتب مارکسیسم» نوشتیم زیر عنوان «چهار پیشگویی مارکس که اشتباه از آب در آمد». در آن مطلب، ضمن اشاره به چهار پیشگویی اشتباه کارل مارکس، از جنایاتی یاد کرده بودیم که در اتحاد جماهیر شوروی وقت و افغانستان، به نام مارکسیسم اتفاق افتاد و باعث کشتار و قتل میلیونها تن گردید.
پس از انتشار این مطلب در پایگاه تحلیلی – خبری روایت، فرهیختهی گرامی دستگیر هژبر، از فعالان پیشین چپ در افغانستان، واکنش نشان داده و نوشته است: « آنچه از پرویزن حزب کمونست شوروی وحزب تودهی ایران به خورد ما داده شده، صورت مسخ شده، ایدیولوژیک شده و دگماتیک نظام اندیشهیی مارکس بود که بیشترینه معطوف به منافع ابرقدرت شوروی دیروز در رقابت های دوران جنگ سرد بود تا تحقق عدالت اجتماعی مورد نظر مارکس.
آنچه در اتحاد شوروی به دنبال انقلاب اکتبر اتفاق افتاد ، بادریغ انحراف صریح از مسیر اصلی انقلاب بود که نخستین جلوه های آن ازسال ۱۹۱۹ تبارز کرد و سرانجام آنچه در اتحاد شوری به نام دولت سوسیالیستی و بعدا اردوگاه سوسیالیسم عنوان می شد در واقع سرمایه داری دولتی بود که با موازین واحساسات نظام سوسیالیستی از بنیاد متفاوت بود.»
آقای هژبر در باره حزب دموکراتیک خلق افغانستان نیز گفته است که این حزب «مانند سایر احزاب به اصطلاح چپ وکمونستی در خاورمیانه و حتی برخی کشور های اروپایی درواقع با چنین درک وبرداشت مسخ شده در افغانستان شکل گرفت که پیامد کارنامههایش به ویژه بعد از کودتای ثور ۵۷ ، فاجعه بار و تشدید بحران اجتماعی در کشور بود.»
یادداشت آقای هژبر را که میخواندم همان شعر معروف یادم آمد که میگوید:
آبادانی بتخانه ز ویرانی ما است
جمعیت کفر ز پریشانی ما است
اسلام به ذات خود ندارد عیبی
هر عیبی که هست در مسلمانی ما است
تقریبا جان مطلب فرهیختهی گرامی آقای هژبر نیز این است که آنچه در اتحاد جماهیر شوروی و افغانستان اتفاق افتاده، عیبی است که باید به پای مارکسیستهای این دو کشور نوشت، نه به پای مارکس. او معتقد است که این مارکسیستها فهم منسوخ و ایدیولوژیک از مارکسیسم داشتند، و مارکس واقعی را نمیشناختند.
در اینکه در دنیای امروز تفاسیر متفاوتی از آثار مارکسیسم و آثار کارل مارکس وجود دارد و همچنان در اینکه فهم مارکسیستهای افغانستان از مارکس خیلی معیوب بود، تردیدی نیست؛ اما من میخواهم در اینجا این پرسش را مطرح کنم که آیا تکوین حکومتهای توتالیتار مارکسیستی در جهان، ناشی از همین فهم معیوب بود یا ریشه در آموزههای اصلی کارل مارکس داشت؟
من باری تصمیم داشتم مطلبی بنویسم زیر عنوان اینکه چرا «هرگز مارکسیست نشدم؟». طبیعی است که دلایل زیادی برای مارکسیستنشدنم در ذهن دارم، که یکی از آن آموزهی «استبداد پرولتاریا» است. شاید بگویید که این اصل را مارکسیستها اضافه کردهاند و از آموزههای کارل مارکس نیست. نخیر، بلکه از آموزههای اصلی مارکس است. این خود مارکس است که در ۱۸۵۲ در نامهای به یوزف واید مایر نوشته است که تضاد طبقاتی را کشف نکرده است، بلکه در آثار خود این را ثابت کرده است که تضاد طبقاتی به دیکتاتوری پرولتاریا میانجامد و این نیز به نوبهی خود باعث از میان بردن طبقات و تکوین جامعه بیطبقه خواهد شد.
یکی از معایب اصلی مارکسیسم، در همین آموزه نهفته است.از بطن این آموزه، چیز دیگری، جز نظامهای توتالیتار شوروی و همگنانش در اروپای شرقی و افغانستان، زاده نمیشود.
به دو دلیل:
اول اینکه آموزه عملا بر استبداد پرولتاریا تاکید میکند، دوم اینکه نشان میدهد کارل مارکس هنوز نتوانسته بود از ذهنیت سنتی غالب در فلسفه سیاسی فاصله بگیرد.
ذهنیت سنتی در فلسفه سیاسی، طوری که کارل پوپر میگوید: «مسالهی اصلی و اساسی سیاست در قالب این پرسش بیان میکرد که چه کسی حاکم باشد؟»
این پرسش، به قول پوپر، نادرست است. « زیرا نمیتوان ابتدا کلیه و قلب افراد را بررسی و آزمایش کرد و سپس به آنها اجازه حکومت کردن داد.» چنین پرسشی در سیاست، به حکومتهای توتالیتار منجر میشود. «چه کسی باید حکومت کند؟» هیتلر گفت: «نژاد آرین». طالبان گفتند: «ملا هبتالله». و مارکسیستها گفتند: «حزب به نمایندگی از پرولتاریا». نتیجهی هر سه پاسخ را هم دیدیم که به چه چیزی انجامیدند.
پرسشی که میتواند به تاسیس نظامهای مردمسالار بینجامد، این است که «چگونه میتوان حکومت را، تا حدودی، آنچنان تحت فشار قرار داد که کارهای خیلی زشت و وخیم انجام ندهد؟»
چنین پرسشی در واقع دغدغهی آزادی را به اولویت تبدیل میکند و زمینهساز تاسیس حکومتهای محدود میشود.
با توجه به این موضوعات من تصور میکنم که اشکال اصلی در آموزههای مارکس است و او را نمیتوان تبریه کرد.