من از شهری میآیم که دیگر صدا ندارد. در اینجا، خنده کودکان، ترانههای قدیمی و حتا زمزمه آرام مردم همه در سکوتی خفقانآور دفن شدهاند. از وقتی سایه این حاکمان سیاه بر شهر افتاده، زندگی دیگر شبیه زندگی نیست. خیابانها، که روزی پر از آدمهای خسته اما امیدوار بود، حالا مثل قبرستانیاند که پرچمهای سفید و سیاهشان بر باد میلرزند و اعلام میکنند: «ما اینجاییم و هیچکس حق ندارد نفس بکشد مگر با اجازه ما.»
مردها مجبورند ریش بگذارند، دستار ببندند و لباسهایی بپوشند که آنها تأیید میکنند. هرکس اندکی متفاوت باشد، وسط بازار شلاق میخورد. جوانی را دیدم که تازه نامزد کرده بود. روزی در بازار، او را گرفتند چون ریشش کوتاهتر از حد تعیینشده بود. همانجا با شلاق زدندش تا از حال رفت. وقتی چند روز بعد او را دیدم، دیگر در نگاهش نوری نبود، انگار تمام رؤیاهایش را با همان ضربهها از او گرفته بودند.
زنان، بیش از همه قربانیاند. دختری در خانهای آنسوی کوچه روزی رؤیای پزشک شدن داشت. حالا دانشگاهها برای دختران بسته است و او تمام روز در گوشه خانه مینشیند و با پارچههای رنگی عروسک درست میکند. میگوید: «این عروسکها جای دخترهایی هستند که از خیابانها ناپدید شدهاند، از زندگی ربوده شدهاند.» هر بار که صدای موتورسیکلتهای لشکری سیاه از کوچه میپیچد، دستهایش میلرزد و نگاهش به در میافتد، گویی منتظر است همین لحظه بیایند و او را ببرند.
در خانهای دیگر، دختری شانزدهساله زندگی میکند که زیباییاش مثل گل وحشی است. روزی خبر رسید که یکی از فرماندهان سیاهپوش او را برای زن چهارمش انتخاب کرده است. خبر مثل مرگ در کوچهها پیچید. مادرش گریه میکرد، پدرش سکوتی سنگین داشت و دختر فریاد میزد: «مرا بفروش، اما به او ندهید. من زن او نمیشوم!» اما اینجا فریادها فقط به دیوار میخورند و برمیگردند. هیچ پدری نمیتواند در برابر مردانی بایستد که با تفنگ و تهدید حکومت میکنند.
شهر اما هنوز خاموش است. این حاکمان با هر فرمان تازه، قفس را تنگتر میکنند. زنان مثل اشباح در پشت پردهها پنهان میشوند، مردها با ریشهای بلند و چشمان بیامید قدم میزنند، و کودکان حتا رؤیای فردا را ندارند. یک روز در بازار، پیرمردی زیر لب گفت: «این شهر دیگر نمیخندد.» و من فهمیدم راست میگوید.
شبها به پشتبام میروم. به آسمانی نگاه میکنم که ستارههایش هنوز آزادند. با خودم فکر میکنم: روزی میرسد که این سایههای سیاه از میان ما بروند، روزی که صدای خنده دوباره در کوچهها برگردد. اما نمیدانم چه وقت. نمیدانم چند دختر دیگر باید قربانی شوند، چند پسر دیگر باید با شلاق خونین شوند تا شاید روزی این خاک نفس بکشد.
شهر در سکوت مرگبار فرو رفته است و این سکوت، نتیجه یک برداشت وارونه و خطرناک از دین است؛ دینی که قرار بود پیامآور محبت و عدالت باشد، اما در دست اینان به چماقی برای سرکوب و خفقان بدل شده است. آنچه میبینم، ایمان نیست؛ بلکه بازار قدرتطلبی به نام خداست. این مردان با ریشهای بلند و نگاههای پر از نفرت، خود را نماینده خدا میدانند، اما در عمل چیزی جز سایهای از جهل و ظلم نیستند.
آنان «امر به معروف و نهی از منکر» را به معنای شکنجه و توهین فهمیدهاند، گویی خداوند مهربان، وکیل خشونت و شلاق زدن بر پیکر بیگناهان است. آنها خود را قاضی و جلاد میدانند، اما چه کسی به آنان اجازه داده که درباره روح انسانها تصمیم بگیرند؟
آیا عدالت خدا این است که دختر شانزدهسالهای، به جای تحصیل و رؤیا، به زور به عقد مردی درآید که چند زن دیگر دارد؟
آیا ایمان یعنی در کوچهها کشیدن زنان از موهایشان، بستن دهان مردم، و شلاق زدن برای یک آهنگ بیگناه؟
اینان فراموش کردهاند که دین با قلب زنده میشود، نه با تفنگ و تهدید. ایمان واقعی در آرامش، گذشت و عدالت است، نه در تحمیل زور و ساختن جهنم روی زمین. آنها نمیدانند که حجابِ ترس، بزرگتر از هر بیحجابی است. زنی که از ترس مرگ روسری بر سر میگذارد، نه به عشق خدا که به وحشت این مردان تسلیم شده است.
در نگاه آنان، خدا دیگر خدای رحمت نیست؛ خدای انتقام است که هر روز بهانهای تازه برای خشونت پیدا میکند. اما این خدای ساختگی، خدایی نیست که میلیونها انسان به او ایمان دارند. این خدا، تنها تصویری تحریفشده است، ابزاری برای تثبیت قدرت کسانی که حتا بوی انسانیت نبردهاند.
چه دردناک است که شهر، کتابخانه و دانشگاه ندارد، اما زندان و چوبه دار دارد. چه تلخ است که در گوشه کوچهها صدای گریه دختران بلند میشود، اما هیچکس نمیتواند فریاد بزند: «این دین نیست، این ظلم است.»
اگر دین به معنای عدالت است، پس عدالت کجاست وقتی کودکی گرسنه است اما آنها با تفنگ در بازار میچرخند و بر سر بیگناهان میکوبند؟
اگر دین یعنی رحمت، پس رحمت کجاست وقتی مادری باید دخترش را برای فرار از تجاوز، نیمهشب روانه کوههای مرگ کند؟
آنان خیال میکنند با ترس میتوانند بهشت بسازند، اما نمیدانند هیچ بهشتی با جهنمِ دیگران ساخته نمیشود. امر و نهی منکر در دست اینان نه دعوت به خیر، که دخالت در اسرار عدالت خداست؛ آنها میخواهند به جای خدا حکم بدهند، مجازات کنند، و حتا سرنوشت انسانها را بخرند.
این درد، شبیه زخمی است که هر روز عمیقتر میشود. زخمی که نه فقط بدن، که روح انسان را تکهتکه میکند. آنها به نام خدا میکشند، اما خداوندی که من میشناسم، هیچگاه از خون بیگناه خشنود نمیشود.
شهر ما حالا پر از سایههایی است که بهجای عبادت، نمایش میدهند؛ نمایش دینداری بدون ذرهای انسانیت. در دلشان خالی است و برای پر کردن این خلا، خون دیگران را میریزند.
شاید روزی برسد که این پردهها کنار برود و همه بفهمند دین برای عشق است، نه نفرت؛ برای آزادی است، نه قفس؛ برای شرافت انسان است، نه تحقیر و بردگی. اما امروز، شهر خاموش ما در دست کسانی است که معنای یک آیه را نمیفهمند اما به اسم خدا، هزار قانون وحشیانه وضع میکنند.
اینان که خود را پرچمدار ایمان میدانند، از دین تنها قشر ظاهریاش را گرفتهاند؛ ریشی که به اجبار روی چهرهها میرویاند، چادری که با ترس بر سر زنان میگذارند، و شلاقی که به نام «امر به معروف» بر پشت انسانها مینوازند. اما در عمق این نمایش، چیزی از حقیقت دین باقی نمانده است. آنچه میبینیم، نه نور ایمان، که ظلمتی است ساخته دست انسانهای تشنه قدرت، کسانی که خدا را چون نقابی بر صورت وحشیگری خود زدهاند.
امر به معروف و نهی از منکر، شمشیر نیست، زنجیر نیست، خون و شلاق نیست. اینان فراموش کردهاند که دین پیش از هر چیز، گفتوگوی دل با خداست، نه فرمانبرداری کورکورانه از انسانهایی که خود را برتر از دیگران میدانند.
آیا خداوندی که در کتابهای آسمانی بارها خود را «رحمان» و «رحیم» معرفی کرده، میخواهد که انسانها با ترس و لرز زندگی کنند؟
آیا خدایی که پیامبرانش برای عدالت و مهربانی آمدند، راضی است که دخترکی شانزدهساله با تهدید به ازدواج اجباری فروخته شود؟
این حاکمان سیاه، دین را از جوهرهاش تهی کردهاند. آنچه در دست آنان است، قوانین منجمد و تحریفشدهای است که نه با عقل سازگار است و نه با رحمت خدا. آنان انگار عدالت خدا را به بازی گرفتهاند، گویی میخواهند به جای خالق، داور روح انسانها باشند.
این دخالت در حریم مقدس عدالت الهی است. کسی جز خدا حق ندارد روح آدمی را قضاوت کند، اما طالبان با شلاق و تفنگ، خود را نمایندهای از آسمان میدانند، در حالیکه چیزی جز سایهای از جهل و نفرت نیستند.
دین اگر معنای زندگی دارد، آن معنا در عشق است؛ در آزادی انتخاب، در احترام به انسان. ایمان واقعی از دلها شکوفا میشود، نه از لوله تفنگ. اما آنان، با هر شلیک، یک آیه را میکشند؛ با هر تحقیر زن، روح مهربانی را ذبح میکنند.
در نگاه اینان، خدا تنها خدایی خشمگین است، نه خدای عشق. این تصویری است که خودشان ساختهاند، بت تازهای که نام خدا را بر آن زدهاند تا از ما فرمانبردار بسازند.
من به این شهر نگاه میکنم و میبینم که دانشگاهها تعطیل است، اما زندانها پر است. صدای کتاب خواندن دختران خاموش شده، اما صدای گریه شبانهشان در پشت پردهها میپیچد. در کوچهها به جای رایحه زندگی، بوی ترس میآید.
آیا این است معنای دین؟
نه، این دین نیست؛ این تحقیر انسانیت است.
اگر روزی پردههای این دروغ فرو بریزد، مردم خواهند دید که خدا نه در چشمان خشمگین طالبان، که در لبخند دختران آزاد، در دانایی، در دستهای بیریا و در مهربانیها زنده است.
تا آن روز، ما باید به یاد داشته باشیم که ایمان، با عشق قویتر میشود نه با اجبار؛ و عدالت الهی، بینیاز از تفنگهای این مدعیان است.
اما هیچ شبی تا ابد ادامه ندارد، حتا اگر طولانیترین و تاریکترین شب تاریخ باشد. در دل همین خاموشی، جرقههایی از نور هست؛ در نگاه دخترانی که هرچند پشت پرده زندانیاند، اما روحشان در آسمان پرواز میکند؛ در سکوت مردانی که هنوز در قلبشان فریاد عدالت میجوشد؛ در اشک مادرانی که روزی این اشکها به آتش خشم بدل میشود.
این ظلم، هرچند خشن و سنگین، اما ناپایدار است. هیچ ظلمی بر دوش زمین ماندگار نیست. تاریخ همیشه نشان داده که وقتی مردم در عمق درد فرو میروند، صدای آزادی از همان دلها برمیخیزد. روزی میآید که این کوچهها، که حالا از ترس خالیاند، پر از فریادهای «نه» خواهد شد. نه به زنجیر، نه به جهل، نه به تحقیر.
شاید همین حالا کودکی در خانهای تاریک، شعری از آزادی در ذهن میسازد؛ شاید زنی که امروز اجازه درس خواندن ندارد، فردا رهبر فکری نسلی باشد که سرنوشت را تغییر میدهد. آزادی با خون و شجاعت ساخته میشود، نه با سکوت. و این سرزمین، دیر یا زود، دوباره خواهد آموخت که نترسد، که برخیزد، که بجنگد.
روزی میآید که همین کوچهها، که اکنون جولانگاه طالبان و همفکرانش است، قتلگاه ظلم میشود؛ جایی که مردم، دیگر خم نمیشوند، بلکه میایستند و میگویند:
«ما انسانیم، نه برده. ما ایمانمان را با عشق میخواهیم، نه با شلاق شما.»
آزادی، اگرچه آرام میآید، اما وقتی بیاید، مثل سیل همهچیز را میشوید:
تمام دروغهای پوشالی، تمام پرچمهای وحشت، تمام چهرههای خشک و بیروح. آن روز، زمین همین شهر شاهد خواهد بود که چگونه خیر بر شر پیروز میشود.
نعرههای آزادی در کوچهها خواهد پیچید. کودکان دوباره خواهند خندید، زنان دوباره آواز خواهند خواند، و مردانی که روزی از ترس سکوت کرده بودند، با غرور پرچم زندگی را بالا میبرند. آن روز، طالبان و هر اندیشهای که بوی مرگ و تحجر بدهد، تنها لکهای در تاریخ خواهد بود، نه بیشتر.
شهر ما دوباره بیدار خواهد شد. از هر قطره خون ناحق، گلی از آزادی و مقاومت خواهد رویید. و روزی، نه خیلی دور، همین زمین که حالا در سکوت است، با فریاد عدالت خواهد لرزید.
«آزادی، سرنوشت ماست، هیچ ظلمی جاودانه نیست.»
دکتر عاصم شرار