موهایم را برس میزدم و در عین حال مقالهای را که قرار بود در کورس انگلیسی به خوانش بگیرم، حفظ میکردم.
به آفتاب سوزان آنروز نگاه میکردم و به این فکر بودم که با وجود این هوای گرم چگونه به کورس بروم. چهل دقیقه باید زیر آفتاب سوزان پیادهروی میکردم، تا به صنف درسی میرسیدم. در همین فکر فرو رفته بودم، برادرم آمد و پیشرویم ایستاد شد، نگاهی به من کرد و گفت: «میخواهی کورس بروی؟» گفتم:«بلی.» گفت: «طالبان کورسهای انگلیسی را به روی دختران بستهاند.» بدون هیچ مقدمهی رفتم تلویزیون را روشن کردم و دانستم که آخرین ضربه هم زده شده است. دانشگاهها، مدارس، کورسها و آرایشگاهها همه به روی دختران تا «امر ثانی» بسته شدهاند.
به کورس و درسهای انگلیسی نه، بلکه به درسهای دانشگاه که با خوندل، مبارزه، هزاران سختی و مشکلات درسخوانده بودم و کامیاب شده بودم فکر میکردم و میگریستم. همان لحظه آرزوی مرگ مینمودم. اگر خودکشی گناه نمیبود، مشتاقانه انجاماش میدادم. حالا هم وقتی به آنروزها، مبارزات و در نهایت به خاک یکسان شدن همه چیز فکر میکنم نمیتوانم جلو اشکهایم را بگیرم. هر لحظه که تنها میشوم زانوهایم را به آغوش کشیده و گریه میکنم و در آرزوی تحقق یک معجزه هستم.
حاضر بودم، همهی دار و ندارم را فدای درس و مشق کنم. اکنون همه چیز دارم، ولی دیگر از درس خبری نیست.
بههدف موفقیت در آزمون کانکور و راهیابی به دانشگاه مثل هزاران دختر دیگر، شب و روز درس میخواندم؛ حتا به فکر سلامتی خودم هم نبودم. در کنار این همه سختی، جملات زشت و پرزههای خیابانی را که در مسیر دانشگاه میشنیدم ولی ناشنیده میگرفتم، نمیتوانستم نادیده بگیرم. به دلیل چرت زدن در بارهی سختیهای که به خاطر درس خواندن متحمل شده بودم به افسردگی دچار شده بودم.
پس از بستهشدن دانشگاهها، قصدا خود را در میان کتابهایی که خارج از چوکات رسمی مطالعه میکنم، گم کردهام و دیگر علاقه به جای رفتن -حتا خانهی نزدیکترین اقاربم- را ندارم. فقط روزهای زندگیمان در میان چهاردیواری به نام خانه سپری میشود و زندگی هیچ لذتی ندارد.
حتا تصور وضعیتی که دیگر امیدوار هیچ چیزی نیستی و فقط روزها را سپری میکنی، خیلی سخت است و زندگیکردن در چنین وضعیتی سختتر.
ما روزانه فقط یک ساعت درس میخوانیم؛ آن هم درس فقه در مدرسه. در صنف ما، دخترانی حضور دارند که از آیندهی ناروشن و از محدویتهای خانوادهها و طالبان به ستوه آمدهاند. روزی نیست که از یکی از همصنفیهایم این سوال را نشنوم: «آخرش چه میشود ما به کدام مسیر روان هستیم؟ سختیهای را که تا این دم تحمل کردیم چه میشود؟»
در آن جمع فقط سه نفر هستیم که شامل دانشگاه بودیم، دیگران همه دخترانی هستند که بعد از سقوط حکومت پیشین از تعلیم محروم شده اند.
دو سال از آغاز این مسیر میگذرد چند تن از هم صنفانم به دلیل ازدواج نتوانستند به درسهای شان ادامه بدهند. اکثرا دلیل ازدواجشان را هم میگفتند که فامیلام میگوید: «دیگر درس خوانده نمیتوانید و منتظر ماندن به خاطر بازشدن مکاتب و دانشگاهها بیفایده است و مدرسه هم دردی را دوا نمیکند، پس چه خوب است ازدواج کنید و حداقل صاحب چندتا فرزند شوید.»
شماری از همصنفانم هم به دلیل شرایط بد اقتصادی که بعد از سقوط حکومت پیشین دامنگیر فامیلشان شده، نتوانستند به درس ادامه بدهند و چند تن از همصنفان دیگرم هم به دلیل مردان فامیلشان که اکثریت ذهنیت طالبانی دارند برایشان اجازه درس خواندن داده نشد. هر روز از تعداد همصنفانم به همین دلایل کم میشود.
در جهانی که زنان به مریخ سفر میکنند و مردان به دنبال مهیا ساختن امکانات بهتر به خاطر زندگی بشر در یک سیارهی دیگراند، شرم میپندارم که داد بزنم مکاتب را باز کنید دختران را بگذارید درس بخوانند.
سختترین درد اینست که حقات را آرزو کنی؛ حقی را که خالقات برایت داده، اما مخلوقاش به اسم «مرد»، به جرم زن بودن از تو گرفته است.