من طه هستم… آنکه در باغِ پدریام، در میانِ منطقه شلغمزار، شغالانِ انساننما من را دریدند!
شما از دهان میگویید؟ دهانِ من، کاسهی خونی بود که شغالان گرسنهی دیار خودم، از آن نوشیدند. لبخند؟ لبخند، واژهای بیگانه است در این باغِ پر از سایه، جایی که عدالتی نرویید امشب، جز شاخههای در هم پیچیدهی رنج.
چاقو؟ چاقو، زبانِ تیزِ همین شغالان بود؛ زبانی که پیش از هر کلمه، ریشهیِ هستیام را از خاکِ باغِ آرزویم برید.
شب دروغین دیارم! چگونه فریاد من را، که از جنسِ خشک شدنِ تدریجی تمام برگهای جوانِ وجودم بود، در تاریکی پنهانِ خود بلعید؟ من اشک نریختم… نه! من عصارهی وجودم، عصارهی آب شلغمزاری که با خونِ من آمیخته شد، تبخیر شدم. از درد؟ از خون؟ نه! من از غربتِ خویش در خانهی خویش تبخیر شدم. از اینکه قاتلم، از همین خاکِ باغِ من خورده بود، از همین میوهی منطقه شلغمزاری که به دست پدرم کاشته شده بود، نوشیده و در همین آغوشِ مادری که گهوارهی باغِ من بود، نفس کشیده.
این تبخیر، بوی گند خیانت میداد، سنگینتر از هر خون! این ندانستن، تلختر از هر مرگ بود! چرا؟ این چرا، از عمق خاک همین باغ، چون بوی گوگرد مرگ، به آسمانِ بیبخشش میپاشد.
هفتبار… نه! هفتبار چاقو بر تنم فرو نرفت. هفتبار، سکوتِ شغالانِ همسایه، که چشم به باغِ من دوخته بودند، بر چشمانم نشست. هفتبار، ترسِ هزار چشمی که در کمین ثمر باغ من بودند، بر رگهایم یخ زد. بر جانم چنگ انداخت.
پدرم؟ او کسی بود که با عرقِ جبین، باغ را کاشت، اما دستاو، دیگر توان محافظت از ثمرهاش را نداشت. مادرم؟ او نالهی مادری بود که از پشتِ پنجرهی باغ، شاهدِ دریدن گلِ سرسبدش بود. و من؟ تنها بودم. تنها با نالهی درونی در هم شکسته که از باغِ دریده فریاد میزد: «ای مرگ! بیا! اگر زندگی، این چنین غارت شده است، این چنین ویران است، مرا در کام خود بگیر!»
اما… هنوزم قلبم، لرزشی خفیف داشت. نه از ترس پایان، که از هجومِ حسرت. حسرت طعم نانِ مادرم، که بوی باغ ما را میداد. حسرت صدای خندهی خواهرانم، که چون بلبلی در باغ ما آواز میخواند. حسرت اذان صبح که نوید آغاز رویش دوبارهی سبزهها بود و من… من در آستانهی غروبِ ابدی باغ، جاماندم.
ای مردمانِ باغنشین! من را نکشتند. آنها خودشان را، باغِ خودشان را، خودِ انسانیتشان را، در من، کشتند! من فقط یک آینهیِ شفافِ باغِ پدرم بودم؛ آینهای که حقیقتِ زشتِ شغالانِ انساننما را، حقیقتِ طمعِ آنها به خاکِ حاصلخیزِ خانهام را، بازتاب میداد، و چون تحملِ دیدنِ این زشتی را نداشتند، مرا، این شاهدِ خاموشِ باغ را، شکستند.
من طه هستم… از دل خاک باغ ورسج، هنوز صدایم میآید. نه به شکل کلمات، که به شکل سکوت پر از غار باغِ دریده. هر وقت دلتان بیدلیل، گسست، بدانید که منم. منم که در باد، زمزمهی تلخ ریشهی بریدهی شلغم را میآورم، منم که در شب، اشک کهن خاک حاصلخیز باغ تاراج شده را میبارم. و در خوابهایتان، حقیقت عریان غارت یک باغ انسانی را به شما یادآوری میکنم.
و این دنیا، هنوز نه برایم فاتحهای خوانده، که خودِ باغِ خود را، گم کرده است.
این را از من، از آنکه در خاکِ ورسج، بینشان دفن شد، اما هویت آغشته به خون باغ عزیزم، فریاد تمام باغهای تاراج شدهی این دیار است، بشنوید.