چند روز پیش، در راه سفر به یزد، همراه دوستم آقای کاظمی در کوچهپسکوچههای شهرمشهد قدم میزدیم. بیاختیار به کتابفروشی خلوتی رسیدیم؛ خلوتتر از صف اهدای خون. میان قفسههای ساکت و خاکخورده، چشمم به کتابی کوچک و کمحجم افتاد: مسخ (metamorphosis) اثر فرانتس کافکا. کتاب را خریدم و بیدرنگ در دنیای عجیب جملاتش غرق شدم. خواندنش برایم شبیه سفری درونی بود، سفری که گاه از آینهی کلمات به چهرهی خودمان نگاه میکردم.
داستان «مسخ» روایت زندگی جوانی است به نام گرِگور سامسا که ناگهان یک روز صبح بیدار میشود و درمییابد به حشرهای بزرگ و نفرتانگیز بدل شده است. از همین نقطه، کافکا جهانی هولناک اما آشنا را پیش روی ما میگذارد؛ جهانی که گام به گام، درسهای تلخ و پرسشهای بنیادی از زندگی انسان مدرن را به رخ میکشد.
داستان در یک نگاه
کافکا روایت میکند که گرگور سامسا، جوانی سختکوش و مسئولیتپذیر، یک روز صبح از خواب برمیخیزد و میبیند به حشرهای عظیم و چندشآور تبدیل شده است. از همان لحظه، نهتنها سرنوشتش دگرگون میشود، بلکه روابط خانوادگی و اجتماعی او نیز بهتدریج فرو میپاشد. در سکوت و انزوا، گرگور از جایگاهی که زمانی ستون خانه بود، به موجودی زائد بدل میشود؛ تا آنجا که مرگش برای دیگران نه غم، که آسودگی میآورد.
درسهای مسخ
بیداری
گرگور صبحی از خواب برمیخیزد و با چشمان وحشتزده میبیند دیگر همان آدم دیروز نیست. این بیداری نمادی است از آگاهیِ ناگهانی انسان نسبت به وضعیتی که همیشه در آن گرفتار بوده اما به چشمش نمیآمد. لحظهای که درمییابی دیگران تو را پس میزنند چون قابل درک نیستی.
اسارت در کار
نخستین نگرانی گرگور، با وجود مسخ شدن، این است که مبادا دیر به محل کارش برسد! این طنز تلخ، یادآور تصویر چاپلین در فیلم عصر جدید است؛ جایی که انسانها همچون گوسفند به سوی کارخانه و کشتارگاه رانده میشوند. کافکا نشان میدهد چگونه سیستم کار، روح ما را میبلعد و حتی در اوج فاجعه، ترس از از دست دادن وظیفه شغلی بر همهچیز غلبه میکند.
ارزش انسان بر اساس سودآوری
گرگور همه زندگیاش را صرف تأمین آسایش خانواده کرده بود. اما درست زمانی که دیگر توان کار ندارد، خانوادهاش او را به فراموشی میسپارند. این تلخترین درس کافکا است: در جهانی که روابط بر مبنای منفعت شکل میگیرد، ارزش انسان تا زمانی پابرجاست که کارآمد باشد.
تنهایی مطلق
کافکا تصویری عریان از تنهایی انسان به دست میدهد؛ در جهانی با میلیاردها ساکن، هر کس در نهایت تنهاست. گرگور سوسکی است منزوی، اما مگر ما جز اینایم؟ همانطور که در سریال مظنون شنیدم: «در نهایت همه تنها بودیم و هستیم؛ هیچکس برای نجات نمیآید»
وظیفه در برابر عاطفه
خانواده سامسا مدتی از سر وظیفه برای گرگور غذا میآورند. اما این وظیفه، بیریشه در عاطفه، به تدریج به نفرت بدل میشود. هشدار کافکا روشن است: اخلاقِ صرفاً دستوری، اگر با عاطفه و انسانیت همراه نباشد، دیر یا زود فرو میپاشد.
مسخِ امروز؛ شبکههای اجتماعی
کافکا را میتوان امروز هم خواند. ما در شبکههای اجتماعی به حشرههایی تبدیل شدهایم که برای تکهای اعتبار اجتماعی، دنبال فالور و تیک آبی میدویم. همانطور که گرگور برای ارزش اقتصادی خود جنگید، ما نیز برای ارزش مجازی تقلا میکنیم. این هم شکلی دیگر از مسخ است.
مرگ؛ آزادی یا آسودگی
گرگور در سکوت میمیرد؛ مرگی که برای او رهایی است از نگاههای سنگین دیگران و برای خانوادهاش آسودگی از باری که روزگاری عزیزشان بود. کافکا مرگ را دوپهلو مینمایاند: هم میتواند آزادی باشد، هم آرامش برای بازماندگان.
جمعبندی
مسخ کتابی است که هر خواننده، بسته به تجربه و حال خود، معنایی تازه از آن میگیرد. برای من، مهمترین پیام آن این بود:
انسان زمانی ترسناک میشود که دیگر قابل فهم نباشد. جامعه نه از خطر تو میترسد، بلکه از ناتوانی در درک تو.
وقتی کتاب را بستم، حس کردم کافکا تنها داستان یک جوان مسخشده را روایت نکرده، بلکه آینهای مقابل همه ما گذاشته است. شاید سوسک سامسا از ما چندان دور نباشد؛ ما هم هر روز در دل سیستم، در شلوغی شبکههای اجتماعی، در روابط پر از منفعت و بیروح، کمکم مسخ میشویم. اما فرق ما با او شاید این باشد که هنوز میتوانیم انتخاب کنیم: بیدار شویم یا خواب بمانیم.