عبدالصمد عفیفزاد، فرزند عبدالغازی عفیف، در سال ۱۳۵۴ خورشیدی در دامنههای کوهستانی بدخشان، در دهکدهی تاجیکهای شهرستان ارگوی این ولایت، چشم به جهان گشود. او از خانوادهای برخاسته است که همه اهل علم و ادب و به مهماننوازی و خوشنویسی در میان مردم محل شهرهاند. پدرش، از خانزادهای ارگو، مرد مروتپیشه و صاحب سفرهای همیشه گسترده بود؛ چهرهای سرشناس و محبوب در میان مردم. خانهشان همواره محل آمدوشد اهل دل و اهل قلم بود و فضای آن، آکنده از تعلیم و تعلم.
عبدالصمد از همان کودکی در میان جوهر قلم و جلای کاغذ بالید و نوشت و خواند. خط خوش را از پدرش، که لقب «میرزا» داشت، آموخت و شعر را از زمزمهی باد و نجوای گلوگیر زندگی فرا گرفت. تحصیلات دینیاش را در شهرهای لاهور و پشاور پاکستان به پایان رساند و دورهی مکتب را در لیسهی میرمحمد هاشم ارگو (که بعدها بهنام لیسهی مصدق شهید تغییر نام یافت) سپری کرد. پس از آن به کار معلمی و وظایف دفتری پرداخت و سالها در نهادهای اجتماعی غیردولتی خدمت کرد تا صدای انسانیت و شعر را با نیازهای مردم پیوند زند.
زندگیاش در فراز و نشیب سالهای جنگ و ناامنی، در فضای تلخ یتیمی و فقدان پدر و مادر شکل گرفت. این دردها، بیآنکه کینهای در دلش بیفکنند، در زبانش شکلی شاعرانه یافتند و در شعرهایش ریشه دواندند؛ شعرهایی که نهفقط زیباشناسانه، که عمیقاً انسانمحور و دردآلودند. در آنها میتوان صدای نسلهای سوختهی افغانستان را شنید؛ نسلی که در میان آتش و اندوه، بهدنبال معنا، عشق و آزادی گام میزد.
عفیفزاد در سبکها و قالبهای گوناگون شعر فارسی طبعآزمایی کرده است. از غزل و مثنوی کلاسیک تا نیمایی و سپید، توانسته زبان کهن را با نیازهای نوین پیوند زند. صنایع ادبی را بهخوبی میشناسد و در خوشنویسی نیز دستی توانا دارد. او تا کنون چند مجموعهی شعری را آمادهی چاپ کرده است؛ آثاری که عصارهی سالها درد، امید و تماشای شب و روزِ وطناند.
اکنون، در میانهی فضای سرد و بیتحرک سیاسی-اجتماعی، بیشتر اوقاتش را در خانه و در کارهای شخصی میگذراند، اما دلش هنوز با تپشهای شعر و حافظهی جمعی مردمش میتپد. عبدالصمد عفیفزاد نهفقط یک شاعر، که روایتی زنده از مقاومت فرهنگی در برابر خاموشی است.
او سالهای زیادی برای کاهش دردها و آلام اجتماعی، ترانه و ترنم سرود. از زمانی که شاگرد مکتب بود، به مناسبتهای مردمی و سیاسی، ترانههایی میسرود که همکلاسیهایش آنها را با نجوایی بغضآلود اجرا میکردند. شکوفایی استعدادش رشکبرانگیز بود، اما مانند هزاران استعداد دیگر، در گرداب روزگار گم شد و از کانونهای فرهنگی و تحصیلات عالی بازماند.
اکنون نیز همچنان در همان دهکدهی زادگاهش زندگی میکند و دغدغههای انسانیاش را در پیچوتاب کلام و کلمه میریزد.
فروغ آشنایی
الهی عاصیام پیوسته خواهم من رهایی را
بهپیش دیده میبینم بسی لطف خدایی را
ز بسکه دامنم آلودهی اوهام و عصیان است
ندیدم در گلیم زندگی هر گز رفایی را
ندارم جز تو درعالم عزیز و متکا هرگز
الهی هر دمی افزا بهمن پشت و پنایی را
خلیده لشکر عصیان به ملک دیدهام خنجر
ز لطفت آرزومندم بهزخم خود دوایی را
کزین طبع قصیرم نالهی بی منتها گفتم
سپارم بهر تو یارب «فروغ آشنایی» را
بشد ایام من از سوی عصیان تیره و تاری
همیخواهم خدایا زین توهم من ضیایی را
عفیفزاد حزین هردم ز عصیان منفعل باشد
صفایی طنتش بخشا معالحب خدایی را
دعای ما
ای دل شدی بهسوی ستم رهنمای ما
در ورطهی عذاب و محن آشنای ما
در دیدههای پر ز غمت به بود که تو
مالی چو توتیای کهن خاک پای ما
گر در رهی وفا نکنی پاس ما ادا
بیدل شوی بهکوچهی دل چون گدای ما
راحت نصیب جان توشد در دل صبا
با احتیاج و عذر بگیری دعای ما
خرسندی و نشاط جهان باتو میشود
کز لعل لب بهجا تو نمودی رضای ما
ناز و خیال و عشوهی مست تو تا سحر
دارد هوای خوشسری همچون هوای ما
کز غم حزین و بیدل و درمانده شد عفیف
اسباب رفعتش چه بود متکای ما!
مقصود ازل
مقصود ازل سینه تپیدن شده ما را
برخاک بهخون نقشه کشیدن شده ما را
مرهون همه بختِ جوان و طربآرا
بدبختی و بی لمحه بدیدن شده ما را
نازد همه را عشق و وفا تا به قیامت
بی عشقی و بی مهری شمیدن شده ما را
بر دامن هر هرزه و بیهوده همایی
بنشسته بسی یار جهیدن شده ما را
چون سرو صنوبر همه را قامت بالاست
کجقامتی و مهرهخمیدن شده ما را
در سود نشاند همه را بخت و سعادت
از بخت بههرگوشه رهیدن شده ما را
میگفت عفیفزاد دراین غمکده هردم
خونین جگری، غصه کشیدن شده ما را
خار تمنا
ای چرا رحمی نکردی عاشق بیمار را
کز ستم کردی دچارش دیدهی خونبار را
با تمنایت همی آغاز شد بانک و خروش
کی رهایی بایدم افسردگی بسیار را
دردمندی کنج عزلت میکشم هردم زتو
کی نصیبم میدهی آن طرهی دلدار را
چشم پنهانم نمودی از ستمگاری زمان
در هوایت سوختم تا بایدم دیدار را
ناتوان و بیدلم افسردگی سودم نکرد
کی زتو اجری بگیرم بوسهی رخسار را
درخیال بیدلان خار تمنایت خلید
خفته در رایم ندانیم شیوهِ گفتار را
ای عفیفزاد خاطرت افسرده وحیران بسی
بوده است اینجا نگر اشکی بدان رخسار را
اشک حسرت
آمدی باری ندیدی روح بیمار مرا
یک دمی خشکی نکردی چشم خونبار مرا
در هوای روی تو چون مرغ بی بال و پرم
کن رها از قید خویش این مرغ افگار مرا
مدتی است اشک حسرت در بغل پروردهام
باز بنگر سیل اشکی هردو رخسار مرا
در سیاهی خفتهام آن ماه تابان از ستم
تیره بنمود همچوکاکل روز و روزگار مرا
شمع عمرم میشود اندر فراق تو خموش
لحظهای شفقت نما بشنو تو گفتار مرا
گر شهید راه الطافت همی گردد عفیف
با خبرسازید ز مرگم آری دلدار مرا