در پایان سال ۲۰۰۱، افغانستان با برچینی طالبان پا به مرحلهای نو گذاشت. ولی این کشور بیش از آنکه آماده بازسازی باشد همانند زمینی سوخته بود. آرایش اداری نداشت، زیرساختها ویران شده بودند و جامعه درگیر جنگهای درونی و تنشهای تباری بود. آمریکا به رهبری جورج بوش، در پاسخ به حملات ۱۱ سپتامبر نهتنها طالبان را سرنگون کرد، بلکه سرپرستی بازسازی کشوری را به دوش گرفت که هیچ نقشه روشنی برای آن هستی نداشت. جیمز دوبینز، نماینده ویژه آمریکا، در مرکز این تلاش قرار گرفت.
و حالا او کتابی با سرنویس پس از طالبان، ملت سازی در افغانستان نوشته است که نگاه جهانیان را به خود کش کرده است و من اینجا پس از دوبار خواندن این کتاب گزیرش گرفتهام که چکیده این کتاب را بازگو نماییم
جیمز دوبینز در بخش نخست کتاب از بیدار شدن در میان ویرانهها حرف میزند از آغاز رسیدن به کابل و این آغاز را آغاز ماموریتی ناشدنی میداند چرا که دولت وجود نداشت، آرامش و آسایش گم بود و تنها چیزی که پابرجا مانده بود، توان و نیروی غیررسمی فرماندهان جهادی بود و از نظر جیمز نخستین چالش آرایه دادن به یک روند سیاسی بود که بتواند نماینده اکثریت مردم باشد، نه ابزار بخش کردن قدرت بین اقلیتهای مسلح.
جمیز دوبینز پس از پیشگفتار و بخش نخست روی نشست بن گفتگو میکند و این جستار را میتوان قلب روایی کتاب نامید.
نشست بن را اینگونه روایت میکند که:
در دسامبر ۲۰۰۱ نمایندگان چهار گروه افغانستانی به بن آلمان رفتند تا برای نخستین بار پس از سرنگونی طالبان آینده سیاسی کشور را طراحی کنند. ولی فضا نه دموکراتیک بود و نه آرام. صحنه پشتپرده پر از چانهزنی، فشار، تهدید و معامله بود.
جمیز از چهار گروه حاضر در نشست یاد میکند
۱: جبهه متحد شمال با توان و نیروی نظامی توانا و نیرومند در زمین (تاجیک، ازبک، هزاره)
۲. گروه رم : تکنوکراتهای خارجنشین به ویژه حامد کرزی (پشتون)
۳. گروه قبرس: اسلامگرایان نرمگرا
۴. گروه پیشاور: سنتگرایان محافظهکار
در کتاب پس از طالبان جیمز دوبینز دیدگاه خود را درباره نشست بن را با روشنی، ریزبینی و نگاه انتقادی مطرح میکند. او که بهعنوان نمایندهٔ ویژهٔ ایالات متحده در کارهای افغانستان سرراست در روند گفتگو ها شرکت داشت هم از دستاوردهای آن پشتیبانی میکند و هم محدودیتها و کاستیها را برجسته میسازد.
همانند اینکه نشست بن را آغاز یک روند سیاسی میداند و پشتیبانی می کند ولی نه یک آشتی همهجانبه در کتاب دوبینز بر این باور است که نشست بن یک پیروزی ضروری و اضطراری بود که در فضای سیاسی و نظامی پس از سرنگونی طالبان در اواخر ۲۰۰۱ تنها گزینهٔ ممکن برای جنبش بهسوی یک نظم سیاسی نو در افغانستان بهشمار میرفت. او پافشاری میکند که هدف اصلی از نشست، تثبیت فوری یک دولت موقت بود نه دستیابی به یک آشتی پایدار با همه بازیگران سیاسی و نظامی درگیر در افغانستان.
به گفته او شتاب کنش در برپایی یک دولت نو بهویژه برای جلوگیری از جنگ درونی میان گروههای ناهمگون بایسته بود. در نتیجه تلاش شد تا گروههایی که در برابر طالبان کنشگر بودند یا گذشته سیاسی روایی داشتند گردهم آورده شوند تا به سازش سیاسی برسند. و این کار را دستاورد نشست بن میداند ولی کنار گذاشتن طالبان از گفتوگوها را از کاستی های نشست بن میپندارد دوبینز به رکگویی میپذیرد که طالبان بهعنوان یک نیروی شکستخورده در جنگ و نا پذیرای پشتگرمی از دید دیپلماتیک، از چرخهی گفتگو ها پاک شدند. او مینویسد که در آن زمان، فضای جهانی و درونی افغانستان روادید همکنشی با طالبان را نمیداد چراکه طالبان هنوز در ذهن جهانیان بهعنوان همبستگان القاعده شناخته میشدند و همدستی آنها میتوانست همهی روند آشتی را از پذیرفتگی بیندازد.
با این حال دوبینز درآینده این جستار را آغاز یک اشتباه راهبردی دیر زمان میداند. او باورمند است که پاک کردن طالبان، انگیزهی شد که آنها در آینده دوباره به شورش تفنگدارانه رو بیاورند، چراکه سهش زدایش و رانده شدگی داشتند.
پس از این جستار ها دوبینر از نقش آمریکا در رهنمایی گفتگوها مینویسد.
دوبینز به فزونی از نقش خود و دیگر دیپلماتهای آمریکایی در آرایه دهی به ساختار سیاسی پس از طالبان مینویسد. او میپذیرد که آمریکا ناساز به خواسته اش ناچار شد تا بر انتخاب حامد کرزی بهعنوان رئیس دولت گذرا پافشاری کند، زیرا او را چهرهای میانهرو، شناختهشده و پذیرای پذیرش برای بیشتر گروهها میدانستند.
دوبینز همچنین از نقش کلیدی سازمان ملل بهویژه اخضر ابراهیمی در آسان کردن این روند ستایش میکند و آن را نمونهای پیروز از همکاری چندسویه در بحرانهای جهانی میداند و نقش ابراهیمی و دوبینز ارایه دادن طرحی بود که برگرداندن کم کم قدرت به افغان ها پادرمیانی بیرونی ها بود که این طرح را بنام رد پای روشن نامیده شد.
پس از طرح رد پای روشن دوبینر از دستاوردهای بیدرنگ ولی ساختار شکننده در کتاب خود مینویسد
از دیدگاه دوبینز نشست بن توانست چند هدف بی درنگ را بدست بیاورید
همانند:
ساختن دولت گذرا و قانونی
دوری از بروز جنگ درونی پس از سرنگونی طالبان
برپایی همرایی جهانی برای بازسازی افغانستان
فرستادن پیمان نامه شورای امنیت برای روانه کردن نیروی جهانی (ISAF)
ولی با این همه او میپذیرد که ساختار سیاسی برداشت از این سازش بسیار شکننده و بر بنیاد نگرش های کوتاهمدت آرایه گرفته بود. به باور او ناپیدایی نیروهای با ارزش تباری همانند برخی پشتونها و رهبران محلی، و نیز نبود چشماندازی برای آشتی همگانی، انگیزهی شد که این دولت پذیرفتگی درست و فراگیر نداشته باشد.
ناتوانی در نهادسازی پایدار
دوبینز در ادامه ارزیابیاش از نتایج نشست بن به ناتوانی در نهادسازی پایدار اشاره میکند. او مینویسد که سازشنامه بن زمینهساز لویهجرگه، تدوین قانون اساسی و برگزاری انتخابات شد، ولی ناتوانی در برپایی نهادهای فراگیر و همگانی بهویژه در حوزه امنیتی و دادگستری انگیزهی شد دولت کرزی وابسته به امدادهای بیرونی و بی بهره از اقتدار راستین در بسیاری از بخشهای افغانستان باقی بماند.
نتیجهگیری دوبینز از نشست بن:
دوبینز با نگاهی واکاویک به گذشته، هوده میگیرد که:
۱. برپایی نشست بن نیاز بود و بدون آن گمان هرجومرج گسترده وجود داشت.
۲. زدودن طالبان گزیرشی قابلدرک در آن زمان بود ولی پیامدهای دیر زمان، ناسازگار داشت.
۳. نبود، بودش برخی جریانهای با ارزش سیاسی پشتون، انگیزه ناتوانی در ساختار دولت شد.
۴. وابستگی بیشاز اندازه دولت به جامعه جهانی، ریشه در ساختار سیاسی برداشت از بن داشت.
۵. نشست بن ساختاری بنا نهاد که بهنما دموکراتیک و همبسته بود ولی از درون تکهتکه، پر از زد و خورد ها و گره های باز نشده.
جستار سوم جیمز دوبینز آغاز ملتسازی یا سراب ملتسازی؟
پس از بن، روند ملتسازی آغاز شد ولی بیشتر مانند به پروژهای پیروی نابخردانه بود.
قانون اساسی نوشته شد، انتخابات برگزار شد و نهادهایی روی کاغذ آرایه گرفتند.
ولی در راستی تباهی اداری، توانخواهی تباری و بیاعتمادی اجتماعی همه چیز را تهدید میکردند.
دوبینز باورمند است که ملتسازی، نه در قلب مردم که تنها در قالب پروژههای بازسازی معنا مییافت. امداد های جهانی بهجای ساختن، بیشتر به حلقههای فاسد قدرت تزریق میشد.
…مفهوم ملتسازی در نگاه دوبینز…
دوبینز «ملتسازی» را چیزی فراتر از بازسازی تنانی کشور میداند. او آن را برگزیده موارد زیر میداند
برپایی یک دولت فراگیر و کارآمد
نهادسازی: ارتش، پلیس، دادگستری، و ادارات دولتی
وحدتبخشی به تبار های گوناگون افغانستان
آوردن دموکراسی، قانونمداری و حقوق بشر
خروج تدریجی از وابستگی به قدرتهای بیرونی
برگزیدن زلمی خلیلزاد:
آغاز دیپلماسی سیاسی در کابل
دوبینز پیشنهاد داد که زلمی خلیلزاد افغانتبار، تحلیلگر نومحافظهکار و کارشناس خاورمیانه بهعنوان نماینده ویژه آمریکا در کابل برگزیده شود. او انگیزه های این انتخاب را چنین میگوید:
خلیلزاد شناخت ژرف از فرهنگ و زبان افغانستان داشت.
ارتباطات خوبی با حامد کرزی و رهبران افغان داشت.
میتوانست سیاستهای آمریکا را با زبان بومیتر و نزدیکتری ترابری کند.
مشکلات ساختاری در واشنگتن
دوبینز در این جستار با صراحت از بینظمی داخلی دولت بوش انتقاد میکند:
سیاست خارجی در مورد افغانستان پراکنده و غیرمتمرکز بود.
وزارت دفاع (پنتاگون) و وزارت خارجه اغلب در تقابل بودند.
کاخ سفید رهبری روشنی نداشت.
تمرکز بر عراق موجب شده بود افغانستان در حاشیه قرار گیرد.
دوبینز میگوید که هرچند بوش در ظاهر از ملتسازی حمایت نمیکرد، اما اقدامات آمریکا (از جمله تأمین مالی ارتش افغانستان، انتخابات، قانون اساسی) همه از جنس ملتسازی بودند.
کاهش اولویت افغانستان
در این بخش، نویسنده با حسرت مینویسد که افغانستان بهسرعت از اولویت آمریکا خارج شد:
بودجه نظامی و بازسازی افغانستان بهشدت محدود بود.
ارتش آمریکا با عجله به سمت جنگ عراق رفت.
حضور محدود نیروهای خارجی باعث شد مناطقی از افغانستان دوباره به دست طالبان بیفتد.
او معتقد است اگر آمریکا مانند برخورد با آلمان یا ژاپن پس از جنگ جهانی دوم، برنامهای بلندمدت، متمرکز و همراه با منابع کافی برای افغانستان در نظر میگرفت، آینده متفاوت میبود.
تجربه دوبینز در ملتسازی: قیاس با کشورهای دیگر
در بخش پایانی دوبینز تجربه ملتسازی در افغانستان را با دیگر کشورهایی که در آنها ایفای نقش کرده بود، مقایسه میکند:
او نتیجه میگیرد که افغانستان به شکل نیمهکاره و حداقلی بازسازی شد، و این تصمیم اشتباه، پایهگذار بحرانهای بعدی شد.
چکیده نوشته ملت سازی
آغاز ملتسازی در افغانستان، بیش از آنکه فنی یا نظامی باشد، یک چالش سیاسی، مالی و دیپلماتیک بود.
ایالات متحده بهرغم ادعاهای اولیه، هیچگاه یک استراتژی کامل برای ملتسازی در افغانستان نداشت.
دوبینز ملتسازی را امری ضروری اما نیازمند اراده سیاسی، منابع کافی و ثبات بلندمدت میداند — چیزی که در افغانستان فراهم نشد.
بحث چرخش تمرکز از کابل به بغداد
جنگ عراق در ۲۰۰۳ توجه دولت آمریکا را از افغانستان منحرف کرد. منابع، سربازان، دیپلماتها و بودجه بهجای افغانستان، به سمت عراق روانه شدند. در این خلأ، طالبان نفس تازه کرد و مردم از وضعیت ناراضیتر شدند. دوبینز این اشتباه استراتژیک را نقطهی چرخش در سرنوشت افغانستان میداند.
بحث طالبان نه با ارتش، بلکه با روش
نویسنده در این فصل نشان میدهد که طالبان پس از شکست در سال ۲۰۰۱، راهی متفاوت از جنگ مستقیم برای بازگشت به قدرت در پیش گرفتند؛ راهی که مبتنی بر نفوذ تدریجی، بهرهبرداری از اشتباهات دولت، و استفاده از حمایت خارجی بود.
1. استفاده از نارضایتی مردم
در سالهای پس از سقوط طالبان، دولت جدید افغانستان – که عمدتاً در کابل متمرکز بود – نتوانست خدمات پایه مانند امنیت، عدالت و توسعه اقتصادی را در مناطق دورافتاده تأمین کند. بسیاری از روستاییان احساس میکردند که دولت تنها به نخبگان شهری و قوم خاصی توجه دارد.
طالبان از این نارضایتی بهره گرفتند. آنها خود را بهعنوان بدیل مردمی، مذهبی و عدالتخواه معرفی کردند. با وعدهی امنیت و عدالت سریع (از طریق دادگاههای صحرایی)، توانستند بار دیگر حمایت برخی جوامع محلی را جلب کنند.
2. فاصله گرفتن از روشهای خشن اولیه
طالبان در دهه ۹۰ با خشونت و افراطگرایی مذهبی شناخته میشدند، اما در بازگشتشان تلاش کردند تصویر نرمتری از خود نشان دهند. آنها در برخی مناطق از تحمیل شدید قوانین خودداری کردند تا ابتدا اعتماد مردم را جلب کنند. این تغییر تاکتیک، باعث شد مردم کمتر در برابر آنها مقاومت نشان دهند.
3. استفاده هوشمندانه از رسانه و تبلیغات
طالبان از تکنولوژیهایی مثل رادیو، پیامک و حتی شبکههای اجتماعی برای تبلیغات استفاده کردند. آنها روایت خود از اشغال کشور توسط غرب و فساد دولت را گسترش دادند. آنها سعی کردند خود را مدافع اسلام و افغانستان در برابر غربگرایی و فساد نشان دهند.
4. پشتیبانی گسترده پاکستان
یکی از مهمترین عوامل بازگشت طالبان، حمایت بیوقفه پاکستان بود. بخشهایی از ارتش و سرویس اطلاعاتی پاکستان (ISI) به طالبان پناه دادند، منابع مالی، آموزشی و نظامی برای آنها فراهم کردند. این حمایت پنهانی، امکان بازسازی ساختار رهبری و نظامی طالبان را فراهم کرد. در خاک پاکستان، طالبان پناهگاه امن داشتند که نه تنها از تعقیب در امان بودند، بلکه بهراحتی آموزش دیده و تجهیز میشدند.
5. نفوذ سیاسی بهجای لشکرکشی
طالبان فهمیده بودند که با جنگ مستقیم نمیتوانند در برابر نیروهای آمریکایی و ناتو پیروز شوند، پس بهجای جنگ آشکار، نفوذ تدریجی به بافت اجتماعی و سیاسی افغانستان را انتخاب کردند. آنها از طریق تهدید، تطمیع یا مصالحه، سران قبایل و رهبران محلی را بهسوی خود جذب کردند. در بسیاری مناطق، حتی بدون شلیک گلوله، طالبان توانستند کنترل را بهدست آورند.
6. ناکامی جامعه بینالمللی و دولت افغانستان
نویسنده تاکید میکند که تلاش غرب برای ایجاد یک دولت متمرکز، بدون در نظر گرفتن ساختار قبیلهای و محلی افغانستان، اشتباهی راهبردی بود. فساد، تقلب انتخاباتی، تبعیض قومی و ناکارآمدی گسترده، مشروعیت دولت را کاهش داد. این خلأ مشروعیت، طالبان را تقویت کرد.
نتیجهگیری نویسنده
طالبان بهجای اینکه با ارتشی قدرتمند برگردند، از طریق روشهای نرمتر، پیچیدهتر و مؤثرتر به قدرت بازگشتند. بازگشتی که نه فقط نظامی، بلکه اجتماعی، روانی، تبلیغاتی و سیاسی بود. آنها از اشتباهات دشمنانشان بهتر از هر ابزار دیگری بهره بردند.
پند های که از کتاب دوبینر میبایست گرفت ۱. حذف دشمنان، مشکل را حل نمیکند، بازتولید میکند.
طالبان را حذف کردند، اما صدها هزار نفر از خانوادهها، هواداران، یا حامیان بالقوه آنها را طرد کردند. راهی برای آشتی یا ادغام نگذاشتند. همین گروهها، بذر نارضایتی و شورش شدند.
۲. فساد، دشمن خاموش ملتسازی است.
ملتسازی باید بر پایه اعتماد باشد، اما فساد اداری و مالی، اعتماد مردم را نابود کرد. وقتی کارمند دولتی رشوه میگیرد، همانقدر ملتسازی را تخریب میکند که بمب طالبان.
۳. ملتسازی بدون حضور در روستا بیفایده است.
اگر دولت فقط در کابل حضور دارد، مردم در بدخشان، قندهار یا ارزگان چرا باید آن را بپذیرند؟ طالبان دقیقاً آنجا بودند که دولت نبود.
۴. دموکراسی بدون عدالت، پوستهای بیمحتواست.
انتخابات داشتیم، اما اگر مردم نتوانند بدون رشوهدادن پاسپورت بگیرند، رأی دادن چه ارزشی دارد؟ عدالت باید محسوس باشد، نه روی کاغذ.
۵. جامعه جهانی صبور نبود.
ملتسازی در آلمان، ژاپن یا کره جنوبی دهها سال طول کشید. اما در افغانستان، میخواستند در پنج سال همه چیز درست شود. نتیجه، ساختن بر خاک سست بود.
۶. سیاست خارجی باید به فرهنگ احترام بگذارد.
دولت مرکزیای که در غرب جواب میدهد، الزاماً در افغانستان کار نمیکند. باید با شوراها، بزرگان، سنتها و زبان مردم کار کرد. تحمیل مدلهای غربی، بهجای مشارکت فرهنگی، بیگانهسازی میآورد.
چکیده اینکه!
افغانستان نه بهخاطر اینکه ملتسازی نشدنی بود شکست خورد، بلکه بهانگیزه اینکه ملتسازی را ندانستند، نشناختند، و نخواستند آن را با مشارکت مردم انجام دهند. این تجربه تلخ، باید در حافظه تاریخی هر مداخلهگر جهانی باقی بماند.