چند سال پیش در یکی از نوشتههایم، افغانستان را کشوری با دروغهای بزرگ خوانده بودم؛ کشوری که در مکاتب و دانشگاههای آن به جای حقیقت و تاریخ، افسانههایی به مردم تدریس میشود و دروغ به خورد دانشجویان داده میشود.
یکی از این دروغهای بزرگ، دروغ «وحدت» و «افغانیت» است.
دروغ افغانیت
افسانه «افغانیت» به این معناست که همهی کسانی که در این سرزمین زندگی میکنند، «افغان» هستند و این بخشی از هویت ملیشان است. اما این یک دروغ بزرگ است، به دو دلیل:
اولاً، افغانستان کشوری است که مردم آن هنوز به هویت ملی واحد نرسیدهاند و به قول معروف، «ملت» نشدهاند. اقوام مختلف این سرزمین همچنان به صورت «مجمعالجزایر قومی» زندگی میکنند، نه به صورت یک ملت واحد. یکی از نویسندگان افغانستان را «کشور چندها» مینامد؛ یعنی کشوری که هویتهای متعدد، تاریخهای مختلف، فرهنگهای متنوع و اقوام گوناگونی دارد.
اگر افغانستان یک مجمعالجزایر قومی و قبیلهای است و به مرحله ملتشدن نرسیده است، پس اصل داشتن هویت ملی نیز منتفی است.
دوم، «افغانیت» هویت یک قوم خاص است، نه هویت ملی. منابع تاریخی نیز این را تایید میکنند و حتی در گفتار تودهها، واژه «افغان» تنها به پشتونها اطلاق میشود. اقوام دیگر خود را تاجک، ازبک، هزاره و غیره مینامند و هیچکدام خود را «افغان» نمیدانند. نمونه بارز این موضوع، جدالهای هویتی در شبکههای اجتماعی است که در آن، بسیاری از نخبگان اقوام غیرپشتون کمپین «من افغان نیستم» راه انداختهاند و به صراحت اعلام میکنند که «افغان» هویت ویژه قوم پشتون است.
دروغ وحدت
«وحدت» مردم افغانستان نیز دروغ دیگری است که طرفداران هویت افغانی جعل کردهاند. این گروهها همواره ادعا میکنند که مردم افغانستان یک ملت واحد هستند و نباید با بحثهای هویتی میانشان تفرقه ایجاد کرد. اما این سخنان نیز دروغ است.
اگر ما یک ملت واحد هستیم، پس چرا از دوره امیر عبدالرحمن خان تا امروز، میان ما سلسلهمراتب قومی ایجاد شده و اقوام مختلف به دستههای فرودست و فرادست تقسیم شدهاند؟
کسانی که تاریخ افغانستان را مطالعه کردهاند، میدانند که در این سرزمین حکومتها همواره اقوام را در سلسلهمراتب قومی جای دادهاند و میان شهروندان درجهیک و درجهدو تفاوت قائل شدهاند. در تاریخ معاصر افغانستان، شاهد کوچهای اجباری، جابهجاییهای قومی، نسلکشیها و سرکوبهای زبانی بودهایم.
علاوه بر این، برخی گروههای سیاسی و جنبشها در افغانستان، یک قوم را «برادر بزرگ» میخوانند و دیگران را «برادر کوچک»؛ زعامت را حق «برادر بزرگ» میدانند و از دیگر اقوام میخواهند که از او اطاعت کنند. این اعتقاد به سلسلهمراتب قومی و سرکوب فرهنگی، کجایش به «وحدت» مربوط میشود؟
نتیجهگیری
چندی پیش در کتابی از اسلاونکا دراکولیچ میخواندم که یکی از علل اصلی وقوع جنگهای خونین قومی در یوگوسلاوی پیشین و حوزه بالکان، این بود که در آنجا جای تاریخ را افسانهها گرفت و جای حقیقت را دروغها. او میگوید: «ما در یوگوسلاوی پیشین سه بار تاریخ را صفر کردیم: نخستین بار در دوره مارشال تیتو، بار دوم پس از فروپاشی کمونیسم و بار سوم پس از جنگهای خونین قومی.»
او توضیح میدهد که در این سه بار مواجهه با تاریخ، به جای حقایق، به مردم افسانهها گفته شد و اجازه ندادیم که مردم از واقعیتهای تاریخی آگاه شوند. نتیجه همین شد که جنگها آغاز شدند.
در کتیبه داریوش آمده است: «اهورامزدا! کشورم را از دروغ و خشکسالی نگهدار. دروغ همسنگ خشکسالی است. کُشنده است.»
بنابراین، تا زمانی که افغانستان سرزمین دروغهای بزرگ باشد، ما به ثبات و توسعه نخواهیم رسید. بلکه وضعیت بدتر نیز خواهد شد.
می خواهم بگویم که ما نیاز به یک جنبش حقیقتطلبی داریم؛ جنبشی که در آن حقیقت جای افسانه را بگیرد. همانطور که واتسلاو هاول میگوید: «زیستن در دایره حقیقت، بزرگترین کنش سیاسی است.» ما باید به فرزندانمان عشق به حقیقت و آزادی را بیاموزیم. تاریخ باید جای افسانه را بگیرد و مردم ما باید به جای دروغهای بیپایان، از حقایق تاریخی آگاه شوند.